عاشقیها و دوست داشتنهامان در دردهایی است که با هم به اشتراک میگذاریم. در بخشهای آسیبپذیر وجودمان و اشکهایی که میتوانیم با هم بریزیم. آن جا که میفهمی تنها نیستی.
روایتی عاشقی برای "اسکار وایلد" این طوری است:
او در نامهای از زندان مینویسد: «اگر بعد از آزادی، یکی از دوستانم مهمانی داد، و من را دعوت نکرد، ذرهای ناراحت نمیشوم. من میتوانم به تنهایی کاملاً خوشحال باشم. با آزادی، گلها، کتابها و ماه، چه کسی نمیتواند با اینها حسابی شاد باشد؟ علاوه بر این، من آدم مهمانی نیستم ... این بخش زندگی برای من تمام شده است ... اما اگر بعد از آزادی یکی از دوستانم غمی داشت و اجازه نداد که در آنها شریکش شوم، آن وقت تلخترین احساس را خواهم داشت. اگر درهای مجلس عزا را بر من ببندد، بارها برمیگردم و التماس میکنم تا در آنچه حقم است شریک شوم. اگر من را لایق آن نمیدانست که با او گریه کنم، من آن را به عنوانِ تلخترین تحقیر، به عنوانِ وحشتناکترین حالت رسواییای که میتواند بر من تحمیل شود، درخواهم یافت اما این نباید باشد. من حق دارم در غم و اندوه شریک باشم، و او که بتواند به عاشقانگی دنیا بنگرد و غمش را هم تقسیم کند و شگفتانگیز بودن هر دو را دریابد، با ملکوتی بلافصل در ارتباط است و به راز خدا نزدیک شده.»
اینها پاراگرافهایی از نامهای است که اسکار وایلد در سال طول سالهای زندان نوشت.
نامههایی که با نام "اعماق" پنچ سال بعد از مرگش منتشر شدند.
به این روایت، عاشقی و دوست داشتن، شریک شدن در غم دیگری است.
عاشقی همیشه با بخش آسیبپذیر و آسیبدیدهی ما در رابطه است. عاشق که هستی، در این نهانخانه را به روی معشوق باز میکنی. جایی که دیگر لزومی برای پنهان کردن و دفاع نمیبینی و بیدفاع در آغوش کسی میخزی.
با صدای جاودانهی هایده عزیز: «شانههایت را برای گریه کردن دوست دارم ...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر