۱۴۰۲ مهر ۱۶, یکشنبه

پراکنده‌های روز شانزدهم از ماه هفتم

 

اول) از دیروز که عکس و فیلم‌های جنگ تازه حماس و اسرائیل و واکنش‌های هم‌وطنان را دیده‌ام، و گمانم بر این است  که آدم‌های خیلی بیشتری کشته خواهند شد، انگار که رفته‌ام زیر بار اندوهی بزرگ و ازلی که توان تحمل‌اش را ندارم. چرا جنایت و نفرت مرز ندارد؟ ذخیره "رحم" آدم‌ها تمام شده؟! لابد شیطان پیش خدا سینه‌ جلو داده، لبخند تمسخر و تفاخر به لب، با سر به زمین اشاره می‌کند و می‌گوید: «بفرمایید؛ اشرف مخلوقات‌تون ...»؛ افتخار به این همه نفرت، به این همه شوق تحقیر دیگری، این همه لذت چِندش از تماشای تن‌های بی‌جان انسان‌هایی که "از ما" نیستند... کجاست آن‌که گفت: «انسانم آرزوست»؟

 

دوم) نوشته بودم: «در مبارزه با هیولا، هیولا شده‌ای یا هیولاشدگی دیگری رو توجیه می‌کنی؟! اگر: "بله"، پس تردید نکن «با هیولا-وارگی مشکلی نداری، مسئله تو رابطه "خودت" هست با "اتاق فرمان" هیولا؛ تو و رفقایت توی این اتاق که باشید، هیولا اصلاً همان فرشته است»! و این یعنی: تا شماها هستید، هیولا هست.» ... آنچنان غمگینم و ناامید و مستأصل، که نگو و نپرس؛ آرامش و آسایش آدم‌ها باز سال‌های سال‌، به تاخیر و تعویق افتاد.

 

سوم) چهارشنبه (دوازدهم مهر) با برادرم به عنوان ضامن رفتم دادسرا. دو روز قبل‌تر از طریق سامانه ثنا احضاریه آمده بود. بر خلاف بازپرس قبلی، بازپرس شعبه ۹ مودب بود. مسئول دفترش پرونده مرا از کمد پشت سرش بیرون‌کشیدنی چیزی زیر لب گفت که وقتی ازش پرسیدم: «چی گفتین؟» جوابی نداد! اتهام، «فعالیت تبلیغاتی علیه نظام» تفهیم شد، رد کردم، در متنی کمتر از یک صفحه آ-چهار. نیازی به فیش حقوقی اخوی و سند ملکی برای ضمانت نشد؛ وجه التزام صادر  کرد؛ یک "پنج" بود با چند تا صفر! و من آن قدر "خجسته"، که حتی نشمردم چند تا صفر بود! ... به این ترتیب با ضمانت خودم، تا روز دادگاه آزادم. هیچ تجربه و شناختی هم از مسیر کار ندارم. باید سراغ بگیرم و بپرسم.

 


چهارم) نوشتن برای عموم را به صورت مستمر از دی ماه ۷۷ در نشریات محلی و از دی ماه ۸۲ در فضای مجازی (با ویلاگ‌نویسی) شروع کردم (دی ماه چه ماه مهمی است؛ اولین احضارم به اطلاعات هم دی‌ماه ۸۸ بود، اخراجم از دانشگاه هم دی‌ماه ۹۱!). غیر از مواردی استثنایی که تکرار نام یک نویسنده در یک صفحه (نشریه چاپی) وجاهت چندانی نداشت و ناچار می‌شدم به خاطر استانداردهای سخت‌گیرانه یادداشت‌نویسی خودم بیشتر از یک یادداشت بنویسم، از اسم مستعار استفاده نکردم؛ که مسئولیت نوشته‌های خودم با خودم باشد؛ همیشه هم نگاه منتقدانه داشته‌ام و اصلاح‌طلبانه. این نگاه اصلاح‌طلبانه بعد از ناکامی "برجام"، کشتار آبان و اسقاط هواپیمای اوکراینی، به نگاهی "ناامیدانه" بدل شد و البته همچنان منتقدانه. همزمان فشارها شدت بیشتری گرفته و با وجود بارها احضار از سال ۸۸ تا کنون، از سال گذشته، در طلیعه سال دوم ریاست جمهوری ابراهیم رئیسی، این فشارها با رهبری اداره کل اطلاعات زنجان (و یک بار در  میانه آبان سال گذشته توسط اطلاعات فراجای زنجان) صورت بی‌سابقه‌ای به خود گرفته که ماجرای مفصلی دارد (مرتبط: در ایکس). خسته و کلافه و رنجورم؛ توان "ننوشتن" ندارم! هر چند آنچه می‌نویسم در برابر آنچه دلم می‌خواهد بنویسم، گاهی کسری است ناچیز! نشان پرگویی؟! نمی‌‍دانم! ... فعلا تصمیم گرفته‌ام فعالیت در اینستاگرام را به طور کلی متوقف کنم، در ایکس (توییتر) صرفاً در حوزه کتاب و محیطزیست بنویسم؛ گاهی هم "سؤال"ـی بپرسم؛ بی‌حکم و قضاوتی (امروز از اثر حزن ماجرای جنگ حماس-اسرائیل این قاعده را شکستم!). در تلگرام هم شاید یادداشتی و نقل قولی؛ صرفا در روزهای تعطیل تقویم؛ یک طور سیل‌بند داوطلبانه از کلمات و جملات وحشی، شاید هم کمکی برای "خودسانسوری"! ... دایره سوءظن سربازان گمنام بسیار وسیع شده؛ دنبال رابطه من با خارجه‌اند! لابد  تصور می‌کنند یک آدم با اسم و عکس خودش، در شهری نه چندان بزرگ نباید این همه "پر رو" باشد مگر اینکه چیزی بهش برسد از جنس دلار! روزگاری است که اگر مدد ِ یاد خودش نبود، منی که همواره از جمع و تجمع و در سایه دیگران بودن و دیگرانی را به زیر سایه خود کشیدن ابا داشته‌ام، به تنهایی و استیصال خوفناکی رفته بودم.

 

پنجم) گفته بودم: «اگر آدمی به اعتبار سراغ و حمایت کسی و کسانی پا در این میدان گذاشته باشد، زود سرخورده می‌شود»؛ هنوز هم سر حرفم هستم اما یواش یواش حسابم را از کسانی که به وقت تنگنا، نه سراغی می‌گیرند و نه یادی می‌کنند، سوا می‌کنم. ترسیده‌اند؛ حق دارند. حتی از اقوام! حتی کانال تلگرامی را ترک کردند که مبادا لو بروند که کلمات مرا می‌خوانده‌اند! مضحک است! همان بهتر که دور باشند، کمک‌شان می‌کنم دورتر باشند؛ خودشان را فراموش می‌کنم و کارشان را؛ نه! ... اما کسانی که سراغ گرفتند و خواستند کمکی بکنند، قابل توجه بودند؛ گاهی دور از انتظار. مخصوصا کسی بود که تا به حال همدیگر را از نزدیک ندیده‌ایم (هنوز هم)، اما داوطلبانه کلی مشورت داد برای نوع مواجهه در روز دادسرا، قبل‌تر هم سراغ خانواده را گرفته بود برای کمک در روز بازداشت؛ شریف‌اند خب. چطور باید قدردانی کنم؟

 

ششم) چقدر متأثر و غمگینم بابت رفتارهایی که با برخی پناهجویان افغانستانی می‌شود. چه کار می‌شود کرد؟ بدبخت‌تر از ما نیستند، که هستند، پناهی دارند که خب، ندارند. این بی‌رحمی‌ها، شفقت بر "بی‌رحم"  نازل نخواهد کرد. البته که بعد از دو سال باید متوجه شده باشیم دوران خوشی که آمریکایی‌ها با جان و مال‌شان افغانستان را برای افغانی و همسایگانش امن کرده بودند، جدّی-جدّی سپری شده!

 

هفتم) کار کتاب‌هایم امروز قدمی جلوتر رفت.

 

هشتم) ماه اول: سه، ماه دوم: یک، ماه سوم: دو، ماه چهارم و پنجم: هیچ و ماه ششم: یک "یادداشت پراکنده" این‌جا (در وبلاگم) نوشته‌ام. یعنی این هشتمی است. خوشم می‌آید ازشان. گزارش‌طور است و صمیمی وراحت‌تر

 

نهم) اسم این عکس را گذاشتم: نیلوفر تنها.


 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر