۱۴۰۱ اسفند ۲۰, شنبه

«بی‌شاهد زیستن سخت است»

 

خواندن دفتر دوم "خطاب به عشق"  هم تمام شد؛ حدود ۶۶۰ صفحه. زیادی طول کشید؛ ۱۰ روز کمتر از ۴ ماه تمام (همان کتابی که اینجا ماجرای خریدن‌اش را نوشته بودم). به یک سوم آخر کتاب که رسیده بودم فهمیده بودم تمام که بشود دلم تنگ کلمات این کتاب خواهد شد؛ تنگ روایت عشق پرابهت آلبر کامو و ماریا کاسارس، که تا کی دفتر سوم از زیر چاپ بیرون بیاید، پس کمتر و کندتر بخوانم با این حال در سفر جنوب، تنها کتابی که با خودم بردم، همین "خطاب به عشق" بود. متن طوری روان و "فارسی" ترجمه شده بود که به خانم خانلو (مترجم) - در ستایش و قدردانی - نوشتم که طوری خوب به فارسی ترجمه کرده‌اید که آدمی انتظار دارد حالا نوبت ترجمه از فارسی به فرانسه است! انگار نه انگار که اصل نامه‌ها به فرانسه بوده!  

حالا آلبر کامو را طور دیگری می‌شناسم و طور دیگری دوست دارم و شاید فهمیده باشم راز آن درخشندگی در عمر کوتاهش چه بود.

کامو سل داشت و سه ماه اول ۱۹۵۰ را کیلومترها دورتر از پاریس، در جایی با هوایی بهتر، اقامت کرده بود که مراقبت بیشتری بشود. کتاب با مکاتبات تقریبا هر روزه در این سه ماه شروع شده.

کامو نوشته بود: «دیروز در کوهستان اولین شکوفه‌های بادام را دیدم. درخت هنوز سیاه بود اما بر نوک شاخه‌ها ده‌ها شکوفه ظریف و نحیف زیر باد تکان می‌خوردند. می‌دانی عشق من، ماریای جانم! این نقطه اوج آغاز معرکه بهار بود، چشم‌هایم به اشک نشست و در قلبم شوق سترگی پیدا شد که نمی‌توانم نامی به جز شور شیفتگی بر آن بگذارم. نذری کردم. مدتی مدید گلبرگ‌های لرزان را نگاه کردم. و به خانه برگشتم، با قلبی سرشار از عشق.» (صفحه ۴۸۴)

با وجود سختی‌های مهیب و تردیدهای گاه و بی‌گاه این عشق، که ماریا بارها واضح به آن اشاره کرده، جاذبه مهربانی اما همیشه برنده بود؛ «تو هرگز تمام و کمال مال من نخواهی شد عشق زیبای من، هیچ‌کس در جهان بهتر از من تو را درک نخواهد کرد.» (ماریا کاسارس/صفحه ۶۸۲)، «بی‌شاهد زیستن سخت است. خیلی از آدم‌ها زندگی می‌کنند و می‌میرند بدون حتی یک شاهد. عشق من، هزاران نفر به نفع تو شهادت می‌دهند و از تو تشکر می‌کنند که میانشان وجود داشته‌ای.» (صفحه ۶۸۴)، «اگر آدم می‌توانست بهشتی برای زندگی توأم با خوشبختی انتخاب کند، من از خدای خود گوشه‌ای را درخواست می‌کردم که بتوانم از آنجا ببینمت و صدای خنده‌ات را بشنوم.» (صفحه ۷۹۳)

به نظرم آمده نقل برخی جملات این کتاب و فروگذاشتن بسیاری از جملات درخشان، به خصوص آن جاهایی که یکدیگر را قوت قلب داده‌اند، جفا در حق شکوه همه این نامه‌هاست؛ که نکند مخاطبی گمان ببرد جملات نقل شده "بهترین"هاست و بعد نخواهد همه را بخواند اما با این حال واقعیت این است از این جمله ماریا کاسارس نمی‌شود گذشت و تکرارش نکرد؛ جایی که به کاموی دورش می‌نویسد: «بیا، الجزیره! بیا و اسپانیا را احیا کن!» ... این ندا، خیلی دوست‌داشتنی است و عزیز و غریب؛ که اشارتی‌ست به زادگاه کامو (الجزیره) و خود ماریا (اسپانیا).

جایی، یک ماه بعد از این که کامو و ماریا کاسارس با هم بوده‌اند و در ایستگاه قطار از هم خداحافظی کرده‌ و جدا شده‌اند، کامو می‌نویسد: «فکر می‌کنم که هرگز به اندازه لحظه‌ای که بر سکوی ایستگاه بی‌آنکه مرا ببینی دور شدن قطارت را نگاه می‌کردم، غمگین نبوده‌ام» (صفحه ۹۰۱) و ماریا در اولین نامه بعدی جواب داده: «نمی‌توانستم به راحتی از تو جدا شوم و ناگهان آن کار را کردم: تقریبا از خودم راندمت ]...[ اگر می‌دانستم در ایستگاهی، قطار بدون من آنجا را ترک می‌کرد.»

...

کتاب تمام شده است. دفتر سوم و چهارم هم که منتشر بشود، ترجمه فارسی همه نامه‌ها هم تمام خواهد شد. قواعد چینش و دسته‌بندی و قد و قواره‌ کتاب‌های کتابخانه‌ام را هم کنار گذاشته‌ام  و دو دفتر اول را در طبقه بالای کتابخانه نشانده‌ام ... سال‌هاست بین کامو و ماریا نامه‌ای نیامده و نرفته؛ درست از چند روز قبل از مرگ کامو در ۴۷ سالگی، از ۶۳ سال قبل. ماریا هم ۲۶ سال پیش از دنیا رفت و چه کار خوبی کرد که نامه‌ها را حفظ کرد و چند سال قبل از مرگ، سپردشان به دختر آلبر کامو. حالا دنیا کلی نامه کم‌نظیر دارد برای خواندن. مترجم نوشته بود یکی از دلایلش برای انتخاب این کتاب برای ترجمه، نیاز جامعه کنونی به عشق است ...

برای خودم خیال‌های تلخ می‌بافم از روزگار ماریا بعد از کامو؛ چند باری نوشته بود چقدر دلهره دارد از دنیای بدون کامو ... از نامه‌های دفتر دوم تا دنیای بدون کامو، فقط ده سال فاصله بود ... 


 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر