اول) دوستی داشتم که میگفت معتقد است گاهی این کتاب است که مخاطب خود را انتخاب میکند.
با همین اعتقاد بود که در کتابفروشیای که در آن کار میکرد، کتابهایی را کادو میکرد تا خریدار بدون آن که بداند درون آن چه کتابی است، کتاب کادو شده و ناشناس را بخرد؛ یک طور "اقبال" و "شانس"؛ انگار این کتاب است که پریده باشد توی بغل کتابخوان!
دوم) خرید دفتر دوم "خطاب به عشق" را که شش – هفت ماه پیش به بازار آمد، مدام عقب انداخته بودم. خواندن دفتر اول که مرا شیفته آلبر کامو و آن عشقاش کرده بود، خیلی زود تمام شده بود و بر شوق انتظار برای دفتر دوم دمیده بود اما حالا که کتاب به بازار آمده بود، مقابله میکردم با خودم، که نروم، که نخرم، که نخوانم ...
سوم) از چهارشنبه پشتپاشنهام گاهی بدطور درد میکند. نمیتوانم خوب و درست راه بروم. جمعه در باغ کتاب تهران، نتوانستم خوب قدم بزنم و همه بخشها را ببینم. یک جایی از شدت درد و خستگی، داخل یکی از راهروهای کتاباندود، بیهوا نشستم روی لبه قفسه کتابها ... و درست روبهروی صورتم، یک تکنسخه دفتر دوم "خطاب به عشق" خیره به من بود.
چهارم) از همان روز (پریروز)، بدون رعایت نوبت سایر کتابها، خواندن دفتر دوم را شروع کردهام!
پنجم) کاموی بزرگ! ممنونم که نامههایت انتخابم کرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر