۱۴۰۱ آذر ۲۷, یکشنبه

پدر: حاج کریم‌آقا

 

رفتم دم در خانه که در را باز کنم؛ پدر پشت در بود با دو دوچرخه آبی ِ خارجی روی ترک موتور برای من و رحیم. پدر خندید و ما دوچرخه‌ها را سوار شدیم. آن قدر دوچرخه‌ها را این سو و آن سو کوبیدیم که بازوی چرخ‌های کمکی چندین و چندین‌بار شکست و باز جوش خورد. دوچرخه سواری را روی همین دوچرخه‌ها یاد گرفتیم. یادم نیست چند وقت بعد، این بار خنده به لب، دیدم ساعت کاسیو برایم خریده و آورده؛ فقط برای من. از همانی که این روزها باز یکی‌شان به مچم هست؛ سر ساعت صدا می‌کند، بادکمه‌ای صفحه‌اش روشن می‌شود.

*

معلم آن یکی کلاسِ دوم از من خواست تا به پدر بگویم تا با مدیر صحبت کند تا من هم بروم توی کلاس او؛ شاگرد زرنگی بودم شاید! من به پدر گفتم که «معلم فلان کلاس با شما کار دارد»! پدر آمد مدرسه و معلوم شد که سوتی داده‌ام اساسی. نباید مدیر می‌فهمید که معلم با واسطه از پدر خواسته که کلاس مرا تغییر دهد.

*

من و مهدی نشسته بودیم روبروی پدر. هر دو کلاس سوم بودیم. معلم تازگی‌ها تقسیم دو رقمی به یک رقمی را درس داده بود. از پدر خواستیم که کمک کند. با حوصله همه را برایمان حل کرد! یک بار خارج قسمت را در مقسوم‌الیه ضرب و با باقیمانده جمع زدم، شد مقسوم. گفتم: «این درست است»! پدر خندید و گفت: یعنی که بقیه درست نبود؟ و «بود.»

*

زمستان سرد و گوشه یخ‌زده حیاط و من و رحیم که سُر می‌خوردیم به شوق کودکانه! رحیم خیلی زمین می‌خورد. خواستم خودم را بزنم زمین تا ناراحت نشود که این همه زمین می‌خورد. بالای چشم چپم شکافت از بوسه‌ای که لبه دیوار بر آن زد! پدر رساندم به بیمارستان و تا پرستار شش بخیه به آن زد، که هنوز جایش معلوم است، بالای سرم ایستاد.

*

عروسی پسر دایی بود در یکی از تالارهای میدان رسالت تهران؛ هنوز اسمش یادم هست: "تالار درویش". پدر وسط مهمانی من و رحیم را برد مغازه‌ای همان نزدیکی‌ها و نفری یک مداد فانتزی خرید. چقدر آن مدادها را دوست داشتم؛ سر مدادی داشت. یکی هشت تومان. خیلی گران بود، چهل سال قبل.

*

بعداز ظهرهای تابستان و باغ تَرکان و بازی‌های کودکانه ما بین درخت‌ها و پدر که می‌سپرد میوه کال نخورید و من یک بار همان طور که داشتم به سیب کالی گاز می‌زدم صاف رفتم پیش پدر؛ لو رفته بودم!

*

سال را با بوسیدن دست پدر، که عین ماهی لیز می‌خورد و از لب‌هایمان دورش می‌کرد؛ آغاز می‌کردیم. پدر نمی‌گذاشت به این راحتی‌ها دستش را ببوسیم.

*

پدر، حاج کریم‌آقا، تودار بود، مهربان بود، متواضع بود، خوشخط بود، خیلی کم سن و سال بودم دیده بودم قرآن می‌خواند؛ قرآنی که بعدتر فهمیدم چاپ مصر بود و گفتند مال مرحوم پدربزرگ بود. روزنامه و مجله می‌خواند تا سوی چشم کم شد و شوق خواندن رفت. حاج کریم‌آقا خیلی محترم بود. حاج‌کریم آقا امروز دقیقا پانزده سال است که نیست و من به خصوص در این چند وقت اخیر دانسته‌ام این همه فاصله و دوری از مرحوم مادر و پدر (به اسم و بهانه درس و کار) در همه سال‌های کوتاه بودن‌شان به هیچ نمی‌ارزید. می‌دانی؛ خیلی افسوس می‌خورم ...

 

روح‌شان در آرامش و شادی ابدی.

 








 

 این متن در اینستاگرام


این متن (ادامه) را مرضیه نوشته؛ همسر محمدعلی. محمدعلی: پسر برادرم. در این متن، حاجی‌بابا و حاجی‌مامان، مرحوم پدر و مادرند. و صائین‌قلعه شهرکوچک پدری ماست.

***

در دنیای موازی من عروس دردانه‌ی حاجی‌مامان و حاجی‌بابا هستم. از صبحی که قرار است آقا محمدعلی با عروس خانومش بیاید صائین‌قلعه، حاجی مامان بساط پختن کتلت را راه انداخته است و قرار است که همگی روی تراس بنشینیم و کتلت با سبزی و نان بخوریم. حاجی‌بابا سپرده که از باغ انگور بیاورند و چند تا از قرمزهایش را جدا کرده گذاشته بالای ظرف. کلاهش را سر کرده و رفته بیرون دنبال کاری. ما که می‌رسیم حاجی‌مامان در خانه تنهاست. یک چادر گل‌گلی‌ صورتی  دارد که مخصوص من است و میدهد که سر کنم. چنان محکم ما را در آغوش میگیرد که صورتم رنگ چادر سرم می‌شود.

حاجی بابا می‌رسد و من قلبم از ابهتش به لرزه می‌افتد و آرزو میکنم که کاشکی مرا خیلی خیلی دوست داشته باشد. پشتش پسر بچه‌ای با موتور می‌آید. کار حاجی‌بابا آن روز صبح، آوردن این موتور برای آقا محمدعلی بوده تا سوارش شود. از بچگی عاشقش بوده. چرا الان نخواهد سوارش شود.

محمد سوار موتور میشود و میرود ...

من بوی مست کنندهی ریحان با کتلت را تا اعماق دلم حس میکنم...

دنیای موازی کم کم محو میشود

من میمانم با یک دنیای خالی از حاجیمامان و حاجیبابا که حتی یک بار هم ندیدمشان

نمیدانم که اگر میرفتیم غذا کتلت بود؟

اصلا حیاطشان تراس دارد؟ حوض چطور؟ ماهی قرمز هم دارند توی حوض‌شان؟

چادر صورتی گوشه‌ی خانه‌ی آنها برای عروس محمدعلی هست؟

ما ماندیم با یک دنیای خالی از مادربزرگ‌های‌مان.

ما ماندیم با یک دنیای خالی از پدربزرگ‌هایمان.

دنیایی که کسی از سر صبح ذوق دیدن ما را ندارد ...

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر