محصل بودم؛ پنجم ابتدایی یا شاید اول راهنمایی. توی انباری خانه پدری چشمام خورده بود به ظرفی شبیه این ظرفهای سوهان قم. گِرد. حالا اصلا یادم نیست درش چی بود و اصلاً ظرف ِ چی بود. روی آن انگلیسی نوشته بود. هوش و حواسم رفته بود به نقاشیهای عکسطور و فوقالعاده هنرمندانه روی در ظرف و دور تا دورش. روی در، نقاشی زن و مردی بود؛ بعدها فهمیدم ژستی است مخصوص بالرینها وقتی رقصشان تمام شده. دور تا دور آن ظرف هم نقاشی رقص باله بود، عین فریمهای متوالی یک فیلم از رقص. چند باری رفته و تماشایش کرده بودم! و مدتی بعد برای همیشه گم شد ... من هیچگاه اهل رقص نبودم، بلد نبودم، خوشم هم نیامد. "برای من" واداشتن جوارح بود به حرکتهایی که باب طبعشان نبود؛ رقص که فقط پیچاندن کف دست حول محور مچ دست و کمر نباید باشد آن هم توسط همچو منی! یک طور لودگی! ... سالها بعد در رساله "عقل سرخ" سهروردی خوانده بودم: «شیخ را گفتم كه رقص كردن به چه آید؟ گفت به این كه جان قصد بالا كند همچون مرغی كه خواهد خود را از قفس تن به در اندازد، قفس تن مانع آید، مرغ ِ جان قوّت كند و قفس تن را از جای برانگیزاند.» ... بعدتر در فیلم "بوی خوش زن" آن رقص معروف را دیدم؛ رقص سرهنگ فرانک اسلید ِ نابینا (با بازی آل پاچینو) را با دختری که به انتظار نشسته بود.
... رقص لودگی نبود؛ "رقص مشترک" به طریق اولی ...
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر