حال خیلی بدی
است حال ِ کسی که از خودش خجالت بکشد؛ شاید حتی بدترین ِ حالها. اینکه چرا چنان
کردی یا نکردی؟ چرا چنان گفتی یا نگفتی؟ چرا با "گفتن"ی و "نوشتن"ی،
مرارتی تحمیل کردی بر "دوش"ی که حقاش نبود؟ تو ستمکاری و خدا ستمکاران
را دوست نداشته است؛ آه از این فراق رفیق ... این وسط مبنای داوری چیست اصلاً؟ عُرف؟
وجدان؟ ... سرزنش از پی سرزنش ... اصلا مهم است مبنای داوری کدام است؟ همه، یکی
نیستند؟ ... همین است که هر چه پیش میروی اعتمادت را به خودت از دست میدهی؛ میترسی
که حرف بزنی، بنویسی، بروی، بیایی ... هیچ "گوش"ی امن نیست، هیچ "چشم"ی آرامات
نمیکند. خود، "آرام" نمیکنی خاطر ملولی را. همین میشود که سراغ مردگان میروی؛ حتی گورستانهای قدیمی را گز میکنی؛
بیآزارند و دست تو نیز از آزارشان کوتاه است؛ در خواب با تو حرف میزنند و تو حرف
میزنی و وقتی بیدار میشوی هیچ کسی آزرده نیست جز خودت که به یاد میآوری در عالم
زندگان، "بار" بودهای و سنگین، و همچنان نیز. دنجترین گوشههای عالم تو را
میشناسند، روح ناشکیبات را، و هیچ بارانی جز خیس کردنات کاری برای تو نمیتواند
بکند ... آوازها در گلو میشکند؛ «حق با سکوت بود ... »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر