.
من خیلی زود، در 14 سالگی، از مامان و حاجآقا دور شدم، یکطور زندگی مجردانه نوجوانانه! (من و برادر کوچکترم؛ تهتغاری ما، به پدر میگفتیم "حاجآقا") ... خیلی خیلی زود هم مامان از پیش ما رفت؛ وقتی من 29 ساله بودم. سال 83 که شروع شده بود، ته دل من میلرزید مدام. گویی منتظر خبر بدی بودم. عین حالی که پاییز سال 80 همه داشتیم و تهش رسید به کشتهشدن خواهرزاده مهربانم در یک تصادف هولناک در زرند کرمان، در شب یلدا. به خاطر همین وقتی اواخر اردیبهشت 83، پدر پشت تلفن گفت که مادر ناخوش احوال شده، دلم ریخت، زبانم بند آمد. از آن تماس تا از دنیا رفتن مادر، سه ماه هم طول نکشید. شوک و ضربه سنگینی بود. گریه و سوگ و دلتنگی ... همیشه که حساب و کتاب کردهام، گفتهام از بین هفت خواهر و برادری که بودیم، من از همه کمتر پیش مامان و حاجآقا بودم، کمتر دیدمشان، بعد یک غم بزرگی توی دلم مینشیند. حاجآقا هم دوسالونیم بعد از مامان از دنیا رفت وقتی من آن سر دنیا، توی بندرعباس بودم ... دنیا و زندگیام به قبل و بعد از رفتن مامان، به بعد و قبل از نهم مرداد 83 لعنتی تقسیم شد ... مامانها لابد باید بچههایشان را خوبتر بشناسند؛ مامان به یکیمان میگفت خیلی مهربان است، به یکیمان: خیلی غمخوار است، به یکیمان: خجالتی و خیلی ماخوذ به حیاست و به یکیمان: بیتاب میشود و البته زیر بار حرف زور نمیرود. این آخری، وصف من بود. وصفی که درست بود و عین طوق بر گردنام. ولی این طور نشد که همیشه زیر بار حرف زور نروم، و هر وقت رفتم، عین خوره، روح و جانم خراشیده شد، افسرده شد و پوسید. صدمه زدم به خودم. دلسرد شدم. بیتاب شدم. شدم یک زندانی در پی روزنی برای فرار؛ برای تلافی. قرارم از کف رفت. متلاطمترین شدم. عین مجنونی که به در و دیوار میزند خودش را. شاید همین شد که پناه به نوشتن بردم، به کلمات، به کلکلهای هر بار تیزتر علیه حقیرترینها تا خطرناکترینها حتی؛ پرونده و احضار و اخراج از دانشگاه ... و حزن و اندوه مکرر در حضور و خلوت؛ با خودم، با سایهام، با روحها و دلهای بسیار حقیر، با روحها و دلهای بسیار بزرگ اطرافم نیز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر