هم ساعت کاری از ابتدای ماه زیادتر شده (7 ساعت و ربع بیشتر شده در طول هفته) و هم خستگی کار دوم که از ابتدای آذرماه شروع کردهام، باعث تغییرات مهمی در زندگی روزمرهام شده. خیلی چیزها قاطی هم شده؛ کمتر خانهام، خیلی خسته میرسم خانه، به زور تا 12 بیدارم؛ منی که به زور ساعت یک و دو خوابم میبرد خیلی وقتها. آن قدر کتاب نخوانده و فیلم ندیده هست که یادآوری وجودشان، مرا از خستگی و خواب بیزار میکند و چه بد، که هیچ چارهای برای خواب نیست. تنوعی هم برای شبنشینیهای دوستانه و خانوادگی نیست؛ نهایتاً 3 انتخاب و من گریزان از اصل همین هم. دو خواهرم را هم کمتر دیدهام این چند ماه اخیر. دورند از من، و خواهرزادهای از خواهرزادهها هم بسیار مرا رنجانده، خواهرها پشت خواهر درآمدهاند و من هیچ دلم نمیخواهد ببینمشان. هفته پیش سالگرد خواهر وسطی بود؛ سالگرد سیزدهم، رفته بودم سر مزار در همان دور، گلاب ریخته روی سنگ مزار، یکجا یخ زده بود. روحاش شاد، مهربان بود و بیمثال. آخرین بار روی تخت بیمارستان شهدای تجریش دیدماش. برای دو خواهر دیگرم، یادگاری، انار سفالی قرمز برده بودم ... در محل کار اول، آقای رئیس نامزد انتخابات شده و امیدوارم جرئت نکند از من بخواهد کمکی بکنم چون بیتعارف خواهم گفت: نه. گور بابای سعایت و بدگوییهایی که همیشه هست. من که نیستم اساساً در این انتخابات. پاک ناامید شدهام از نظام قانونگذاری و جمهوریتمان و میدانم رأی ندادن، همهی کاری نیست که باید من نوعی بکنم. حداقلی از مشارکت هم نظام را ارضا میکند اما آن روی سکه این است که مشروعیت مجلس بعدی، بسیار زیر سوال است و بسیارتر زیر سوال خواهد بود. گاهی باید ناامید شد؛ عین ناامیدی از پزشکی که درمان نمیداند و مدام بر رنج تو اضافه میکند و فاصله تو را از مرگ، کم. باید خط و جریان درمان عوض شود. این یعنی "امید" به لیاقت زندگی بهتر ... امروز یک کلاه "بِره" خریدم؛ با کلاه بره، پیرترم هر چند شاید شیکتر، کلاه اوّلی را اردیبهشت 97 در هواپیما جا گذاشتم. کلاه را خریدنی فروشنده، که مرحوم پدر را میشناخت، گفت: مرحوم ابوی هم از این کلاهها میگذاشت. توی آینه داشتم به خودم نگاه میکردم، بیاختیار به پهنای صورتم لبانم باز شد به خنده؛ یک جور حس خوش یاد ... فردا در محل کار دوم برای "فروغ" برنامه تدارک دیدهایم و از این بابت خیلی خوشحالم. خواسته بودم دیماه برای تولدش برنامه برگزار کنیم؛ نشد. نمایش فیلم "خانه سیاه است" و شعرخوانی داریم. خودم میخواهم یادداشت علی بزرگیان را درباره فروغ از شماره اخیر مجله "اندیشه پویا" روخوانی کنم و خلاصهای از گزارش صدرالدین الهی را از مصاحبهاش با فروغ ... مدیر محل کار دوم میگفت که به او بابت من هشدار دادهاند؛ «میدانی چه کسی را آوردی گذاشتی سر کار؟»! حدسام به اطلاعات نیروی انتظامی است که این اواخر رفته توی نخ برنامههای محل کار دومام؛ جدی نگرفتم و سوال پیچاش هم نکردم. از بودن بین کتابها خوشحالم تا اطلاع ثانوی! ... شدهام "محمود" در فیلم "درخت گلابی"؛ از اسب ِ نوشتن افتادهام! خشم و همه تحلیلهایم را خلاصه کردهام در هفت توییت روزانه؛ گاهی تند. هر آن انتظار احضار و حتی بازدداشت دارم اما فکر میکنم اگر اینها را ننویسم، در را به روی "شرافتی" که سراغم آمده، باز نکردهام. اوضاع مملکت بسیار بد است و بدتر خواهد شد. اخلاق عمومی صدمههای بسیار جدی دیده؛ شوق دروغ و حرفهای بیسروته و بیریشه رواج دارد ... باید وبلاگم را زنده کنم؛ بیخیال "شین" بشوم در تلگرام که نامحرم و غریبه و عجول بسیار دارد ...
کتابی از گروس عبدالملکیان با دست خط خودش، روی عکسی از خودش، با این شعر آغاز شده؛
آخرین پرنده را هم رها کردهام
اما هنوز غمگینم
چیزی در این قفس خالی هست
که آزاد نمیشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر