۱۳۹۸ بهمن ۱۲, شنبه

بزرگترین جنایت استبداد

"استبداد" همه راه‌های تشکیلاتی و فردی "حتی غیرخشونت‌آمیز" مخالفت جدّی با خود را و همه راه‌های "برکناری" خود را از قدرت و ثروت (حتی راه‌های غیرخشونت‌آمیز را)، مسدود می‌کند؛ گاهی حتی با ادعای اینکه مسدود نکرده و این البته "فریب" است و گاهی به اعتبار "مقطع حساس کنونی" که البته "دائمی"، ساخته و پرداخته شده. به تدریج، در گوشه و  کنار، که نشانه‌های ناگزیر ناکارآمدی نظام استبدادی (در تامین رفاه و آرامش مردم) خود را نشان داد و تعداد بیشتری از مردم "ناراضی" شدند، اگر انرژی مواجهه مردم با تصمیم‌ها و عملکرد نظام، در چهارچوب‌های اختیاری و انتخابی خودِ نظامِ حاکم به آرامی تخلیه نشود (از جمله در قالب انتخابات یا به واسطه‌ آزادی بیان و رسانه‌ها)، امید به "اصلاح" رنگ می‌بازد. مردم نمی‌توانند بدون خشونت، حاکمانی را که حکمرانی‌شان را (به‌حق یا ناحق) نمی‌پسندند، به زیر بکشند؛ کسان و نهادهایی در هر صورت، دور از دسترس رأی ادواری مردم، سنگر می‌گیرند و به قدرت می‌چسبند. از اینجا به بعد بزرگترین جنایت "استبداد" خود را نشان می‌دهد (این جنایت، فساد اقتصادی ِ حتمی، ترافیک در زندان و شکنجه و تبعید و بی‌آبرو کردن افراد و آبادی قبرستان‌ها نیست)؛ آن، زخم‌های کاری بر "اخلاق عمومی" است؛ این که مردم ِ مستاصل در برابر عملکرد کسانی که "بر پشت‌بام قدرت رفته‌اند و نردبان را برداشته‌اند و گره بر گره کار ملت می‌زنند"، ابتدایی‌ترین موازین انصاف و عدالت و سلامت را در قضاوت و داوری رها می‌کنند؛ برای تخلیه خشم‌شان، دروغ علیه مستبد می‌بافند، دروغ‌ها را علیه مستبد به راحتی باور می‌کنند، آدم‌ها و کارهای خوب را نمی‌بینند یا بسیار حقیر می‌بینند و "حکومتی بودن" به یک دشنام و تحقیر رایج تبدیل می‌شود. شوق براندازی و انقلاب و پس‌زدن و ندیدن "محاسن" که شایع و رایج شد، خشم و نفرت که عمومی شد و شعله کشید، تر و خشک خواهد سوخت؛ "مستبد" به این "فراموشی" خوب‌ها و خوبی‌هایش، تقاص پس می‌دهد اما "اخلاق" مردم نیز متلاشی شده است؛ آنچنان که صبر و قرار و اعتماد نایاب و عنصر ثابت همه کنش و واکنش‌های اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی می‌شود. "مستبد" اگر ملک و ملت را دوست داشته باشد، باید دوست‌تر بدارد که صدای همه را بشنود، تا که درد مردم را که ناشی  از تصمیم‌های اوست فهم کند، نه فقط "بشنود"، که بر اساس آن، "تغییر" کند، خود راهی برای تخلیه واقعی انرژی مردم تدارک ببیند و جهاز هاضمه نظام‌اش را چنان روان سازد که مخالفت‌ها، گوارش‌اش را به هم نریزد ... و کیست نداند اگر اخلاق مردمان آلوده‎‌ و مأنوس "شوق دروغ" شد، چه دور می‌شود سعادت و آرامش. گناه ملتی که نتواند "خاکستری" ببیند، بر دوش مستبدی است که خود و وفاداران‌اش را "سفید" خواند و از "ترک به موقع صحنه" خود را محروم کرد. شکاف‌ها بین گروه‌های مختلف مردم که عمیق شد (با لبه‌های هر روز تیزتر)، آیا کسی به اندازه مستبد گناهکار است که اجازه نداده، وزن اجتماعی جریان‌ها و گروه‌ها، به معیار انصاف و عدالت، سنجیده شود؟ و بعد، تقاص او، فقط برافتادن باشد؟! چه کسی می‌داند طوفان‌های بعدی، چه سمّ‌ها و خنجرها با خود دارند؟ و این سم‌ها بر کام و خنجرها بر پشت و پهلو، آیا باید تقاص مردمان باشد؟ ویرانی از پی ویرانی؟!
*
"مارک فِرّو" می‌نویسد: «در سال 1902، پانزده سال قبل از انقلاب بلشویکی در روسیه، لئون تولستوی، نویسنده شهیر روس، که پایان زندگی را نزدیک می‌دید پیامی مانند پرتاب بطری در دریا برای تزار فرستاد، زیرا تردید داشت که نیکلای دوم آن را بخواند یا اصلاً به آن توجه کند. تولستوی نوشت: «می‌خواهم پیش از آنکه بمیرم سخنانی چند را با شما در میان نهم. این سخنان به آن چه درباره کردار کنونی‌تان می‌اندیشم و نیز به آن چه چنین کرداری می‌تواند باشد مربوط است. آری کردار شما می‌تواند خوشبختی بزرگی برای هزاران تن و نیز خودتان به بار آورد اما هر آینه مسیر کنونی ادامه یابد بدبختی بزرگی هم برای آنان و هم برای شما به بار خواهد آورد ... یک سوم روسیه زیر مقررات حفاظتی بسیار شدید، یعنی بیرون از حوزه قانون، به سر می‌برد و پیوسته بر شمار سپاه پلیس‌های آشکار و پنهان افزوده می‌شود. زندان‌ها و تبعیدگاه‌ها آکنده از محکومان سیاسی است، بی‌آن‌که صدها هزار زندانی عادی را به شمار آوریم و تازه اکنون باید کارگران را نیز بر آنان افزود. سانسور، حتی در دوره نفرت‌انگیز سال‌های جهل به درجه کنونی ممنوعیت نرسیده بود. پیگرد و سرکوب دینی هرگز چنین رایج و نه هرگز چنین خشونت‌بار بوده است و هر روز نیز شدیدتر می‌شود. در بسیاری از شهرها فوج‌های سربازان را با جنگ‌افزارهای آماده به رویارویی با مردم فرستاده‌اند ... مواردی از خونریزی‌های برادرکشانه دیده شده است و از نو خونریزی‌های خشن‌تری را نیز زمینه‌سازی می‌کنند. مردمان زراعت‌پیشه، یعنی صدمیلیون دهقان کشور، به رغم رشد بودجه دولت، و شاید به سبب آن، هر سال بینواتر می‌شوند. قحطی به پدیده‌ای عادی تبدیل شده است و ناخشنودی همه طبقات اجتماعی از حکومت نیز عادی شده است ... البته دلیل همه این‌ها روشن و از این قرار است: رایزنان‌تان به شما اطمینان می‌دهند که با متوقف ساختن هرگونه جنبش زندگی‌بخش در مردم میتوانند امنیت شخص شما و بهروزی مردم را تضمین کنند ... اما شاید بتوان جریان رودخانه‌ای را سریع‌تر متوقف ساخت تا جنبش جادوانه پیش رونده بشریت را که خداوند برقرار کرده است.» ... تزار به این هشدار توجهی نکرد؛ پانزده سال بعد سرنگون، اعدام و جسدش در اسید سولفوریک حل شد و در پس آن، یکی از موحش‌ترین و آدم‌کش‌ترین نظام‌های تاریخ بشریت متولد شد: «اتحاد جماهیر شوروی».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر