۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

بیرام



من و رحیم، برادر کوچکترم، شش-هفت ساله بودیم، مثلا ۳۸ سال قبل، که می‌رفتیم گرمابه مشهدی محرم. پسرش «بیرام» کمک‌مان می‌کرد. مرحوم پدر سفارش‌مان کرده بود ... «بیرام» را بار آخر در مجلس ترحیم «حاج خامّا» دیدم؛ پارسال. پرسیدم: به جا آوردی؟ ... نشناخت‌ام. گفتم من پسر حاج‌کریم‌آقای مرحومم. خیلی خوشحال شد. زود یادش آمد سی‌وچند سال قبل که مرحوم پدرش حین سفر مشهد بدحال شده بود و در همان مشهد بستری‌اش کرده بودند، همان روزهایی که تصادفاً مرحوم پدر و مادر ما نیز در جوار امام رضا بودند، تا خبردار شده بودند که «مشهدی محرم» بستری‌است، رفته بودند عیادت‌اش در شهر غریب. «بیرام» آن قدر یاد خوبی‌های مرحوم پدر کرد که من خنده بر لب از فرط غرور، چشم‌هایم تر شد؛ عین الانی که این‌ها را می‌نویسم ... پریروز شنیدم که «بیرام» هم برای همیشه رفت؛ یادگاری خوش روزهای هر لحظه دورتر ِ کودکی ...
.
روح‌ات شاد مَرد.
.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر