۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه

کلّه‌ی اسب

«خب، فقط كلّه‌ی اسب بکش. اون‌قدر بکش تا بتونی بهترین كلّه‌ی اسب دنیا را بکشی.»
«نه. من حوصله ندارم. نقاشی دوست دارم، ولی گاهی وقت‌ها هم حوصله‌م از نقاشی سر می‌ره. دندانپزشکی را هم خیلی دوست دارم.»
«دلت می‌خواد دندانپزشک بشی یا نقاش؟»
«هم دندانپزشک، هم نقاش.»
«نمیشه که. یکیش. یکیشو باید انتخاب کنی. دندانپزشک یا نقاش؟»
«هم دندانپزشک، هم نقاش.»
«نمی‌شه. فکر می‌کنم آخرش تو دندانپزشک بشی. اگه دندانپزشک بشی، تو اتاق انتظار مطب دندانپزشکيت چند تا از تابلوهای خودتو آویزون می‌کنی. شاید هم یکی دوتا كله‌ی اسب. ولی این تابلوها فقط به درد اتاق انتظار میخوره...»
«چه طور؟ تو که تابلوهای منو ندیدی. از کجا می‌دانی تابلوهای من چه شکلی‌یه.»
«معلومه دیگه. تابلوهای یه دندانپزشک بهتر از این نمی‌شه.»
«بهتر از چه؟ تو که تابلوهای منو ندیدی. ولی همه‌ی اونایی که دیده‌اند از تابلوهای من تعریف می‌کنند. همه می‌گن قشنگه.»
«خُب، همه الکی می‌گن. همه می‌خوان تو را خوشحال کنند. نمی‌خوان تو نقاش بشی. اگه میخوای نقاش بشی، باید دندانپزشکی را ول کنی.»
«تو چرا این قدر با دندانپزشکی بدی؟ مثل این که دندان‌هات خیلی سالمه‌ها.»
«اتفاقن همه از دم خرابه. ولی دلم نمی‌خواد تو دندانپزشک بشی. دلم می‌خواد تو نقاش بشی.»
«چه فرقی به حال تو می‌کنه؟ مگه من کیِ تو ام؟»
«تو دوست منی»
دختر خندید: «ما به این زودی دوست شدیم؟»
«زود نیست. از پریروز تا حالا.»


📚 کلّه‌ی اسب | جعفر مدرس صادقی | صفحه 48
[البته که این رمان، از آن رمان‌های عشقی سانتی‌مانتال نیست؛ داستان دلدادگی مردی است به دختری کُرد در ماه‌های نخست بعد از انقلاب، که دختر می‌خواهد به برادرش در کوهستان ملحق شود که برای خودمختاری کردستان، پارتیزان شده‌اند.]



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر