1) همین
4 ماه قبل، به فاصله چند هفته بعد از آن که پلههای تاریک و وهمانگیز «موزه
عبرت» ِ کنونی (محل سابق زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری قبل از انقلاب و شکنجهگاه
مخالفان نظام شاهنشاهی) را بالا میرفتم، فرصتی پیش آمد که از پلههای تمیز و روشن
کاخ نیاوران هم پایین و بالا بروم. با خودم فکر کرده بودم آنهایی که بر آن نظام
شوریدند و دیوار و سقف و پلههای آن زندان سابق، شاهد رنج بسیارشان بود، بالاخره
بر آن آرمیدگان در کاخ و روندگان بر آن پلههای مجلل پیروز شدند.
2) به
طور کلی «کشور خوب اداره نشده»؛ برآیند و معدل همه نیروهایی که قرار بود کشور را
به جلو ببرند، این روزها صرفا به کار سنگین کردن وزنه نارضایتیهای عمومی آمدهاند.
حُسن دموکراسی با همه معایباش این است
که این مردماند که با عقل جمعیشان
تصمیم میگیرند چه کسانی سکاندار مملکت باشند ولی در ایرانِ ما، وقتی بسیاری به
اعتبار نظارتهای استصوابیطور و غالبا بر مبنای ارادت نورزیدنهای سیاسی و معیارهای
ایدئولوژیکی از حق انتخاب شدن محروم شدهاند، دیگر مردم مقصر اصلی بالا رفتن و پایین
نیامدن مدیران مملکت نیستند؛ مدیرانی که سبیل ایدئولوژی را چرب و جیب خود را فراخ
ساختهاند و کار مُلک و ملت را به اینجا رساندهاند که مردم - به حق - ناراضیاند
و شاکی.
3) حال
اقتصاد و معیشت و روان مردم خوب نیست. چقدر زیادتر از همیشه به نظر میآیند کسانی
که حسرت «شاهنشاهی» میخورند. اندوهی بزرگتر از این برای «انقلاب»؟ روح آنهایی
که نیاوراننشین بودند، شاد است یا آنهایی که رنج زندان کمیته مشترک بر دوش
بردند؟ این چه عقوبت تلخی بود ...
حرف دیگر)
رفع
حصر مسئله مردم نیست؛ لااقل مدتی است دیگر مسئله مردم نیست. اما مسئله من هست (و
البته نه فقط من)؛ مثل بسیاری از آزادی میرحسین و بانو رهنورد و کروبی خوشحال میشوم
ولی این همه ماجرا نیست. حصر، «گره» بود در دل مردمان؛ گویی اما، اگر قرار بر
گشودناش باشد، قدری دیر شده. مسئلهی من است چون میرحسین را با همه اشتباه و
خطاهایش دوست دارم؛ یک طورهایی حجت مسلمانی من است؛ 20 سال عافیت و گوشهنشینی و
عضویت در مجمع تشخیص و ریاست بر فرهنگستان هنر و همه عنوان و احترام و عزتهای
کذایی را کنار گذاشت تا 9 سال پیش، دردمندانه از ویرانی و کوری بزرگی خبر دهد که
آمده بود بماند ... و ماند. رفع حصر مسئله من است و تا دیر نشده، صبح روز آزادیشان،
باید بلیت اتوبوس بگیرم به مقصد تهران، کوچه اختر ... من به یک روشنایِ منزه و زمینی
امید میبندم، آن کبوتر شعر فروغ باید برگردد ...
خورشید
مرده بود
و هیچ
كس نمیدانست
كه نام
آن كبوتر غمگین
كز قلبها
گریخته، ایمان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر