رفتم دم در خانه که در را باز کنم؛ پدر پشت در بود با دو دوچرخه آبی روی ترک موتور برای من و رحیم. پدر خندید و ما دوچرخه ها را سوار شدیم. آن قدر دوچرخه ها را این سو و آن سو کوبیدیم که بازوی چرخ های کمکی چندین و چندین بار شکست و باز جوش خورد. دوچرخه سواری را روی همین دوچرخه ها یاد گرفتیم
*
معلم آن یکی کلاسِ دوم از من خواست تا به پدر بگویم تا با مدیر صحبت کند تا من هم بروم توی کلاس او؛ شاگرد زرنگی بودم شاید! من به پدر گفتم که "معلم فلان کلاس با شما کار دارد"! پدر آمد مدرسه و معلوم شد که سوتی داده ام اساسی. نباید مدیر می فهمید که معلم با واسطه از پدر خواسته که کلاس مرا تغییر دهد
*
من و مهدی نشسته بودیم روبروی پدر. هر دو کلاس سوم بودیم. معلم تازگی ها تقسیم دو رقمی به یک رقمی را درس داده بود. از پدر خواستیم که کمک کند. با حوصله همه را برایمان حل کرد! یک بار خارج قسمت را در مقسوم الیه ضرب و با باقیمانده جمع زدم، شد مقسوم. گفتم: "این درست است"! پدر خندید و گفت: یعنی که بقیه درست نبود؟ و "بود"
*
زمستان سرد و گوشه یخ زده حیاط و من و رحیم که سر می خوردیم به شوق کودکانه! رحیم خیلی زمین می خورد. خواستم خودم را بزنم زمین تا ناراحت نشود که این همه زمین می خورد. بالای چشم چپم شکاف برداشت از بوسه ای که لبه دیوار بر آن زد! پدر رساندم به بیمارستان و تا پرستار شش بخیه به آن زد، که هنوز جایش معلوم است، بالای سرم ایستاد
*
عروسی پسر دایی بود در یکی از تالارهای میدان رسالت تهران. پدر وسط مهمانی من و رحیم را برد مغازه ای همان نزدیکی ها و نفری یک مداد فانتزی خرید. چقدر آن مدادها را دوست داشتم
*
دوم دبیرستان را می رفتم که زنجان بخوانم. پدر تا بالای پله ها پشت سرم آمد و گفت: دلم برایتان تنگ می شود ... /ا
*
بعداز ظهرهای تابستان و باغ تَرکان و بازی های کودکانه ما لابلای درخت ها و پدر که می سپرد میوه کال نخورید و من یک بار همان طور که داشتم به سیب کالی گاز می زدم صاف رفتم پیش پدر؛ لو رفته بودم
*
سال را با بوسیدن دست پدر، که عین ماهی لیز می خورد و از لب هایمان دورش می کرد؛ آغاز می کردیم. پدر نمی گذاشت به این راحتی ها دستش را بوس کنیم
*
پدر، فردا یک سال می شود، که دیگر با گفتن از خاطرات قدیم و ندیم ها، ما را مهمان شوق پدرانه اش نمی کند. فردا سال می گردد در نبود پدر
*
معلم آن یکی کلاسِ دوم از من خواست تا به پدر بگویم تا با مدیر صحبت کند تا من هم بروم توی کلاس او؛ شاگرد زرنگی بودم شاید! من به پدر گفتم که "معلم فلان کلاس با شما کار دارد"! پدر آمد مدرسه و معلوم شد که سوتی داده ام اساسی. نباید مدیر می فهمید که معلم با واسطه از پدر خواسته که کلاس مرا تغییر دهد
*
من و مهدی نشسته بودیم روبروی پدر. هر دو کلاس سوم بودیم. معلم تازگی ها تقسیم دو رقمی به یک رقمی را درس داده بود. از پدر خواستیم که کمک کند. با حوصله همه را برایمان حل کرد! یک بار خارج قسمت را در مقسوم الیه ضرب و با باقیمانده جمع زدم، شد مقسوم. گفتم: "این درست است"! پدر خندید و گفت: یعنی که بقیه درست نبود؟ و "بود"
*
زمستان سرد و گوشه یخ زده حیاط و من و رحیم که سر می خوردیم به شوق کودکانه! رحیم خیلی زمین می خورد. خواستم خودم را بزنم زمین تا ناراحت نشود که این همه زمین می خورد. بالای چشم چپم شکاف برداشت از بوسه ای که لبه دیوار بر آن زد! پدر رساندم به بیمارستان و تا پرستار شش بخیه به آن زد، که هنوز جایش معلوم است، بالای سرم ایستاد
*
عروسی پسر دایی بود در یکی از تالارهای میدان رسالت تهران. پدر وسط مهمانی من و رحیم را برد مغازه ای همان نزدیکی ها و نفری یک مداد فانتزی خرید. چقدر آن مدادها را دوست داشتم
*
دوم دبیرستان را می رفتم که زنجان بخوانم. پدر تا بالای پله ها پشت سرم آمد و گفت: دلم برایتان تنگ می شود ... /ا
*
بعداز ظهرهای تابستان و باغ تَرکان و بازی های کودکانه ما لابلای درخت ها و پدر که می سپرد میوه کال نخورید و من یک بار همان طور که داشتم به سیب کالی گاز می زدم صاف رفتم پیش پدر؛ لو رفته بودم
*
سال را با بوسیدن دست پدر، که عین ماهی لیز می خورد و از لب هایمان دورش می کرد؛ آغاز می کردیم. پدر نمی گذاشت به این راحتی ها دستش را بوس کنیم
*
پدر، فردا یک سال می شود، که دیگر با گفتن از خاطرات قدیم و ندیم ها، ما را مهمان شوق پدرانه اش نمی کند. فردا سال می گردد در نبود پدر
عکس: پدر در سال های جوانی
سلام. خیلی دلم گرفت. برای اینکه تا سایه ی کسی بالای سرمان است زیاد به آن توجه نداریم. اما تا زمانی که از دستش می دهیم غصه ها به سراغمان می آیند. این دنیا چقدر کوچک است! واقعا دلم گرفت با این متن زیبای شما.
پاسخحذفبرای پدر شما آرزوی بهشت جاودان و خانواده شما طول عمر دارم.
خدایش بیامرزد.
چقدر تنهایی ام بالا رفت الان
پاسخحذفکاش بخوابم!
برای ایشان علو درجات
پاسخحذفو برای شما عمری پربار با عزت و
سر بلندی خواستارم
پدر که میره انگار تکیه گاه ادم رفته... روحشان شاد... این خاطره ها رو که ادم ورق میزنه دل غمگینش یه لبخند قشنگی هم می زنه نه؟؟
پاسخحذفروح پدر قرین رحمت اللهی ، با خواندن مطلب چهره پدر در اولین و آخرین دیدارمان تداعی گشت و دلم بد جور گرفت
پاسخحذفروح پدر شاد و دل تو هم در این روزهای سخت ارام باد به امید خدا
پاسخحذفیادشان گرامی
پاسخحذفصمیمانه تسلیت می گم
پاسخحذفتسلیت و طلب علو درجات
پاسخحذفیاد این شعر زنده یاد مشیری افتادم:
" حیف میدانم دگر / بر نمی داری از این خواب گران سر/ تا ببینی خردسال سالخورد خویش را / کاین زمان چندان شجاعت یافته / تا بگوید راست می گفتی پدر"
تسلیت
پاسخحذفشما همیشه آدمو می برید اون ته مه های خاطره!
پاسخحذفجای شان سبز
سلام به روزم سر بزنید و نظر بدهید. یا علی
پاسخحذفسلام
پاسخحذفاز صمیم قلب بهتون تسلیت میگم