(1)
سه روز قبل، دوستی که آدرس ایمیل رُند و راحتی دارد میگفت
که چقدر ایمیل اشتباه میفرستند برایش. گفتم: «"مفید در برابر باد شمالی"
را بخوان؛ همهی داستان از یک ایمیل شروع میشود که به اشتباه میرود.» ... پریشب برایم
نوشت: «دیشب از ساعت 2 بامداد تا 5 در هواپیما بودم ... "مفید در برابر باد شمالی"
تمام شد» ...
.
« ... از تئاتر برگشتید؟ امروز نمیتوانم بخوابم. تا به حال از "باد شمالی" برایتان تعریف کردهام؟ وقتی که پنجره باز است، باد شمالی به من نمیسازد. خوب میشد اگر شما چند کلمهای برایم مینوشتید. خیلی ساده بنویسید: خوب پنجره را ببندید. و من جواب رد خواهم داد: با پنجره بسته نمیتوانم بخوابم ... »
« ... از تئاتر برگشتید؟ امروز نمیتوانم بخوابم. تا به حال از "باد شمالی" برایتان تعریف کردهام؟ وقتی که پنجره باز است، باد شمالی به من نمیسازد. خوب میشد اگر شما چند کلمهای برایم مینوشتید. خیلی ساده بنویسید: خوب پنجره را ببندید. و من جواب رد خواهم داد: با پنجره بسته نمیتوانم بخوابم ... »
.
(2)
"احمد"
را از آذر سال 77 میشناسم؛ به عنوان دبیر انجمن دانشگاه زنجان سخنران مراسم روز دانشجو
بود. سخنران اصلی ابراهیم اصغرزاده بود. در انتخابات دور اول شوراها بیشتر نزدیک شدیم.
بعدتر اطلاعیههای یک برنامه سیاسی را شبی روی دیوارهای شهر چسباندیم با دوستان مشترک.
تیر 78 هم که مراسم گرفتیم برای دانشجویان کوی دانشگاه (تهران) در زنجان، با سخنرانی
احمد زیدآبادی، "احمد" مجری برنامه بود. چند سال بعد، احمد بازداشت شد. بعد
که آزاد و درساش تمام شد، دبیر شده بود و ریاضی درس میداد. اواخر دوره احمدینژاد
از کشور خارج شد. آخرین عکسی که از او دیدهام،
یک سلفی بود در ورزشگاه محل برگزاری فینال کوپا آمریکا؛ مال همین چند پیش ... دیروز پیام داده بود: «رفیق شفیق ایام شباب
... » و تولدم را تبریک گفته بود. هر دو متولد ده تیر 54ایم ... نوشتم: 41 ساله شدیم. نوشت: آره دیگه باید معکوس
بشماریم، بعد یک اسمایلی "چشمک" و من هم اسمایلی "خنده" ...
.
(3)
دعوت افطاری اصلاحطلبان زنجان بودم. پیش خودم گفته بودم اگر
جور شد که با "رئوف" بروم، میروم. رئوف را بابت باورهای سیاسیاش خیلی آزار
دادند ... جور نشد که با هم برویم. نرفتم. بعد عکسهای افطاری را که دیدم، خوشحال شدم
از ندیدن و روبرو نشدن با کسانی که روی کیسههایشان نوشتهاند: "اصلاحطلب".
.
(4)
ماهی دوم هم مُرد. 3 ماهی قرمز گرفته بودم برای عید. اولی چهار
هفته قبل مرد و آمد روی آب، دومی هم امروز. خیلی دلم سوخت؛ خیلی. اولی را پای درختی
دفن کرده بودم، باید دومی را هم پای درختی بسپارم؛ از همه فرزترشان بود؛ نمیشد به
راحتی گرفتش.
.
(5)
پریشب خواب دیدم میخواهم از دو کلاغ سفید عکس بگیرم؛ یکیشان
حمله میکرد و نمیگذاشت عکس بگیرم! با هم صحبت کردیم، بعد راضی شد!
.
(6)
حسین منزوی ِ مرحوم نوشته بود: «سلام، ای خط زده، کابوسهایم
را، طلوع تو ... »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر