یادداشت جلال توکلیان برای "چالش انتخاب بهترین سکانس
فیلم" در شماره نوروزی مجله "اندیشه پویا" (شماره 33)، به نظر من
بهترین یادداشت بود. احتمالا به گمان دبیر سرویس هم چنین بوده که این یادداشت،
اولین یادداشت پرونده "انتخاب بهترین سکانس فیلم" شده بود ...
.
**
چراغهای رابطه تاریکاند
سکانسی از "سفر در ایتالیا"
.
"سفر در ایتالیا" ساخته روبرتو روسلینی فیلمی بود
که در زمان خود شناخته نشد و با واکنشهای ارزندهای از جانب منتقدان مواجه نگشت.
زمان که گذشت ارزشهای فیلم خود را نمایان کرد و اینک "سفر در ایتالیا"
یکی از عاشقانههای زنده و مثالزدنی تاریخ سینماست. داستان فیلم درباره زوجی است
که روابط عاشقانه آن ها دچار ملال شده و ازدواجشان درحال فروپاشی است. پیمان عشقی
که زمانی ابدی مینمود اینک سخت شکننده شده و دیگر گرمایی ندارد. رابطهای جسمانی
میان آنها وجود ندارد و گاه بدشان نمیآید از "دیگران" دلربایی کنند.
شاید تنها طلسم معجزهای بتواند این رابطه بحرانی را از انقراض رهایی بخشد. پیش
آمدن سفری ناخواسته برای فروش زمینی که برای شوهر به ارث رسیده، فرصتی است تا این
زوج واپسین اقبال خود را برای حفظ و احیای "رابطه" بیازمایند. سفر آغاز
میشود و زوج در بازدید از موزهها و مجسمهها و گذشته تاریخی شهرهای ایتالیا، به
رابطه خود نیز – که گویی به شیئی در موزه تبدیل شده – نقبی میزنند و آن را از
موزه بیرون کشیده و میکاوند. فرانسوا تروفو این فیلم را نخستین فیلم مدرن تاریخ
سینما می نامد،؛ شاید به این دلیل که سرگشتگی و اضطراب و سیالیت و بیاعتمادی در روابط
انسانی، پیش از فیلم روسلینی، هیچگاه چنین عمیق و باریکبینانه در نوار سلولوئید
جان نگرفته بود. در سکانسی به یاد ماندنی از این فیلم، زوج – با لباس – زیر آفتاب
دراز کشیدهاند، زن – کاترین (با بازی اینگرید برگمن) – شعری را زیر لب زمزمه میکند،
گفتوگو آغاز میشود، باد خاکستر را میبرد و کاترین، عشق سابق و پنهان و اندوهبار
خود را به یاد میآورد:
کاترین: «معبد روح ...» (شعر میخواند). چارلز را یادت هست؟
الکساندر: کدام چارلز؟
- چارلز لوینگتن.
- خب؟
- مرده ... دو سال است.
- و تو حالا با خبر شدی؟
- نه صبح روز مرگش فهمیدم.
- درست یادم نمیآید. چارلز لوینگتن. وکیل بود؟
- نه یک شاعر بود ... بلند، لاغر، موطلایی، رنگ پریده، با
صورتی همچون قدیسان ...
- به نظرم دارم به یاد میآورم. یک بار همدیگر را در کنسرتی
دیدیم. مجبور شد بلند شود و از کنسرت بیرون برود. نمیتوانست جلوی سرفهاش را
بگیرد.
- خیلی مریض بود.
- حالا بهتر یادم میآید ... از مشاهده این مرد جوان به
نتیجهای رسیدم.
- چی؟
- که سرفه یک مرد بیشتر از صدایش، او را میشناساند.
- و سرفه او چه چیزی را درباره او شناساند؟
- این که یک ابله بود.
- او ابله نبود. شاعر بود.
- چه فرقی دارد؟
- شعرهای فوقالعاده ای داشت.
- کتابهایش را میخرم.
- کتابی ننوشت. خیلی جوان بود. شعرهایش چاپ نشده باقی ماندهاند.
- تو از کجا این شعرها را بلدی؟
- خودش برایم خوانده بود ... چند تایی را یادداشت کردم ...
«معبد روح ...»
- نمیدانستم این قدر به هم نزدیک بودهاید.
- قبل از آشنایی با تو، میشناختمش.
- عاشقش بودی؟
- خیلی با هم جور بودیم. مدتی اکثرا با هم بودیم. بعد او
سخت مریض شد و من دیگر نتوانستم ببینمش. یک سالی ندیدمش. شب عروسی ما، شب پیش از
رفتنمان به لندن، وقتی داشتم چمدانهایم را میبستم، شنیدم سنگریزهای به پنجره
اتاقم خورد. پنجره آن قدر باران خورده بود که نمیتوانستم چیزی ببینم. از پلهها
پایین دویدم. آمدم توی باغ و او آن جا بود ... از سرما میلرزید. غریب و احساساتی بود .. شاید میخواست به من ثابت کند که حتا با تب،
برای دیدن من باکی از بارارن نداشت ... یا
شاید میخواست بمیرد ...
- چقدر شاعرانه ... خیلی شاعرانهتر از شعرهایش ...
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر