به هر جا مینگرم، درختی رنگین میبینم که چون شاهزاده
خانمی آینه به دست، محو تماشای خودش ایستاده و آن پرسش اساسی ابدی را تکرار می
کند: «آینه! بگو زیباترین زن دنیا کیست؟! بهترین، بزرگترین، هنرمندترین»باغ
انباشته از تپش و نجوا و زمزمه است. لبریز از هیاهوی حیاتی مغرور! همه، جز درخت
گلابی، که با بدنی خاموش و دستهای خالی میان آن همه ولوله و رشد و رویش ایستاده و
گوشاش، بدهکار ملامت این و آن نیست! انگار شیخ پیری است نشسته در خلوت! متواضع،
شکرگزار و شکیبا! این درخت هوشیار است و به تماس انگشتان من پاسخ میدهد. این
درخت، حرفی پنهانی دارد و با من در نجواست. به شاخه همین درخت بود که مادر بزرگ
پشهبندش را میبست و در کنار همین درخت بود که پدر به نماز میایستاد ... این
درخت با من آشناست! کدخدا میگفت این درخت دوباره بار خواهد داد، وقت مناسب. فعلا
که سکوت کرده و انگار به نظارهی جهان و خودش نشسته است. بوی خودش را میدهد. بوی
تنهای انباشته از تجربههای غنی و دقیقههای معطر و عشقها و دردها و بویی دیگر؛
بوی کفش کتانی «میم» ...
کاری که برایم آسان بوده و حالا یک مرتبه بدون دیلی آشکار،
دلیلی قابل قبول و توجیه، تبدیل به جان کندنی دردناک شده، به دست و پا زدنی بیحاصل،
چلپچلوپی ناشایانه در حوضی گود، مثل دویدن در خواب، میخکوب روی نقطهای ثابت. نمیتوانم
بنویسم. اعترافی تلخ. همین است که هست و نمیخواهم بنویسم. اعترافی تلخ تر. اگر هم
بخواهم بنویسم – اگر – نمیدانم درباره چی بنویسم. حرفهایم ته کشیده و کفگیرم به
ته دیگ خورده است ...
اگر ننویسم به کی بدهکارم؟ اول از همه به خودم، به این «خود
ِ متکثر منتشر بزرگ» که نمیتواند چشم از تصویر رنگین و پرزرق و برقاش بردارد که
«معتاد به حضور و شکفتن و گفتن» و «نیازمند به جلوهگری و نمایش» است ...
کاش میشد از این بیماری علاجناپذیر «کسی بودن» شفا یافت و
برای زمانی کوتاه به چشم نیامد. یا نیاز به این رؤیت نداشت، نیاز به انعکاس – به تکثیر
– به انتشار – انتشار خود ...
.
.
درخت گلابی / داریوش مهرجویی و گلی ترقی / 1376
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر