تاکسی پیدا نمیکنم. چند دقیقه دیر شده است. اتوبوس میخواهد
حرکت کند. نگاه سیهچشم سرگردان است. وقتی که میرسم، نیمه نفس شدهام. پیشانی و
گونههام خیس عرق شده است. سیه چشم لبخند میزند. شلوارکتان سفید پوشیده است.
دامنش کلوش و کوتاه است. موی سرش را با یک نخ زرد و کلفت پشمی، پست سر بسته است
...
صداش را میشنوم. انگار همه چیز دارد در خواب میگذرد
- سبیل بهت نمیاد
خودم را گم میکنم. تمام حرفهایی را که ازبر کرده بودم
فراموش کردهام. مامور کنترل میآید. برای خودش کارت نشان میدهد و برای من بلیت
میدهد. کارت را از دستش میگیرم و به عکسش نگاه میکنم. لب پایینش کمی رها شده
است. انگار که همین لحظه پیش از یک بوسه جداشده است. مویش خرمنوار رو دوشش افتاده
است. چتر زلفش تا ابروها پایین آمده است. انگار دارد به چیزی نگاه میکند که اصلا
وجود ندارد. آدم نمیتواند رد نگاه عکس را پیدا کند ...
بیاینکه بخواهم، قضیه فرار از شهربانی را با آب و تاب
برایش تعریف میکنم. گرم گفتن شدهام. عرق کردهام. سرم پایین است و حرف میزنم.
تو حرف زدنم نشانی از درگیری هست و نشانی از غرور. حرفم که تمام میشود، سرم را بالا
میگیرم و نگاهش میکنم. دهان سیهچشم نیمه باز است ...
تعجب به چهرهاش رنگ انداخته است. چشمانش رنگ سیاه میگیرد
و یکهو میزند زیر خنده. همراهش میخندم. بعد، جرأت میکنم و دستم را میگذارم رو
لبه نیمکت. اگر تکیه دهد، دستم رو شانهاش خواهد بود. گرفتار نوعی گیجی شیرین شدهام
...
حالا جرأت حرف زدن پیدا کردهام. حالا، گرم حرف زدنم ...
هوا تاریک شده است. جا به جا، چراغهای شیری رنگ، تو چمن روشن شده است. چشمان سیهچشم
میدرخشد ...
- خب ... حالا، شما بگین
- چی بگم؟
- از خودتون
سرش را میاندازد پایین. خرمن گیسویش رها میشود رو شانهاش
و بعد، خیلی آهسته، آنچنان که به زحمت شنیده میشود، میگوید
- دوستتون دارم
یکهو دلم از جا کنده میشود. اصلا انتظار ندارم. داغ میشوم.
شقیقههایم مثل چکش میزند ...
از لذت زندگی سرشار میشوم. بازبهش نزدیک میشوم و ازش میپرسم
- باز میتونم شما رو ببینم؟
آن قدر نرم حرف میزند که انگار همه عطرگلهای خوشبو، از
دهانش بیرون میریزد
- دلم میخواهد همیشه شما رو ببینم
مست نگاهش هستم. مست لرزش لبهایش ...
احساس میکنم که سبک شدهام. میخواهم پر بکشم. پنجه سیهچشم
را فشار میدهم. به بوته نخل میرسیم. برگهایش عین سرنیزههای تو در هم است. من از
طرف چپ بوته میروم. سیه چشم از طرف راست بوته میرود. دستاهایمان به بالای بوته
نخل کشیده میشود ... دلم نمیخواهد دستهایمان از هم جدا شود ...
.
* * *
... پندار حرفهایم را قبول کرده است ... حالا، حرفهایش بوی
نصیحت میدهد
- ظاهرا این علیشیطون برات خوابایی دیده. فکر میکنه که
میتونه ترو تو مشتش بگیره و ازت استفاده کنه .. بخصوص حالا که دو ضعف بزرگم داری
تند میگویم
- ضعف؟ ... دو ضعف بزرگ؟ ... یعنی چه؟
پندار سر تکان میدهد و میگوید
- یکی اینکه فراری هستی و یکیم اون دختره
از حرفهای پندار سر در نمیآورم. بهش میگویم
- دوست داشتن اون دختره چه ربطی به این حرفا داره؟
چشمان سیاه پندار جرات حرف زدن را از آدم میگیرد ...
به دهان پندار چشم میدوزم
- چیکار باید بکنم؟
- باید یاد بگیری که وختی درگیر مبارزه هستی، مطلقا درگیر
احساس نباشی
- یعنی که ...
حرفم را میبرد
- بله ... یعنی اینکه، دختره رو باید فراموش کنی
حتی تصورش را هم نمیتوانم بکنم، به پندار میگویم
- آخه، این برامن خیلی سخته
بی اینکه حرف را دندان بزند میگوید
- اما ممکنه
و از رو چارپایه بلند میشود.
.
.
همسایهها – احمد محمود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر