آیا هنوز میانگاری که من از پای پنجرهات خواهم گذشت؟ یا
کنار پلهها خواهم نشست؟ من جیببهای کهنهام را از بادام زمینی پر میکنم و فریاد
میزنم: هلیا بیا برویم توی باغ ِ قصر بگردیم!
پنجره باز میشود. تو میخندی.
- هنوز عصرانه نخوردهام. کمی صبر کن!
بر میگردی و یک نانمربّایی
بزرگ از پنجرهات میاندازی پایین. من روی هوا آن را میگیرم و تو باز میخندی. با
لیوان چای میآیی کنار پنجره و با دهان پر چیزهایی میگویی که من نمیفهمم.
- باباجانت کجاست؟
- رفته سری به پنبهها بزند. امسال ما خیلی پنبه داریم.
- میدانم هلیا.
... بازگشت من به شهر بازگشت من به سوی تو نیست. سگهای
خانگی، مرز میان و آشنایی و بیگانگی هستند. در تمام ِ طول شب آنها بیدار مینشینند
و دود میکنند و ورق را دست به دست میدهند. تو در را به هم میکوبی و به سوی من
میدوی. دستت را به من میدهی و میرویم به سر وقت ماهیها.
بوی مربای تازهی بهار نارنج فضای گرداگرد خانه را پر کرده است.
- شما امسال خیلی مربا درست کردید؟
- نه هلیا فقط کمی.
- آه .. نمی دانی مامان امسال چکار کرده. من گفتم که یک
شیشهی بزرگ هم برای تو بدهد. مامان خنددید و گفت که خودشان درست می کنند.
من سرم را تکان میدهم و یک پروانه کوچک ِ سبز رنگ را نشانت
میدهم.
- چه لباس نازکی پوشیده. نیست هلیا؟
.
.
.
«بار دیگر، شهری که دوست میداشتم»
زنده یاد نادر ابراهیمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر