جوان قدبلند چشمرنگی کلاهلبهدار به سر را تصادفا در خیابان دیدم؛ شوق آشنایی و حرف زدن و مهماننوازی در شهری که خیابانهایش بهندرت شاهد مهمان خارجی است، برعکس اصفهان و شیراز و یزد، باعث شد دعوتاش کنم به یک فنجان چایی. این شروع آشنایی با یندا از جمهوری چک بود.
مرخصی تشویقیاش را آمده بود ایران. دو روز بود که زنجان بود، در دو روز باقیمانده ما با هم، در بازار سنتی جغور-بغور، و در خانه یکی از رفقای همراه، قرمهسبزی خوردیم، موزه مردان نمکی و صنایع دستی رفتیم، زیر درخت گردوی حیاط مصفای بوتیک هتل چای گلابدار خوردیم، در خیابان قدم زدیم، چاقوی زنجان؛ ضامندار و دستهشاخگوزنی، برایش خریدیم (میگفت که ویدیویی از چاقوسازی زنجان دیده و این شده بود بهانه انتخاب زنجان به عنوان یکی از شهرهای مقصد)، درباره کتابهایم حرف زدیم، و درباره خدا؛ میگفت خدا برای تبدیل بدی به خوبیها به انسان کمک میکند.
برخی کلمات فارسی را یاد گرفته بود، و علاقهمند بود و فهمیدیم مثلا «زمین» فارسی و چک خیلی شبیه هماند!
شب آخری که زنجان بود، یک تسبیح شبنما و کتابم را به یادگار دادم و گفتم از قضا اولین یادداشت کتابم درباره خدایی است که ریا را خوب میفهمد!
وقت خداحافظی بغض کرده بود؛ از دلتنگی.
از ترمینال اتوبوس راهیاش کردم رشت که برود انزلی و «کاسپین سی» را ببیند، بعد اصفهان و بعد یزد را. قرار بود بعد از یزد دوباره برگردد زنجان که برویم سلطانیه را هم بشناسد.
اصفهان اما موشکها را دید، دولتشان خواسته بود برگردند، بییزد و بیدوباره زنجان رفت.
نشد خداحافظی بکنیم.
مهمان مهربان و بامعرفتی بود.
نوشت که «عاشق ایران» است.
مهری در دلی نشانده بودیم.
خوشحالم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر