وقتی از رستوران خارج شدیم، در میدان کوچکی که مجسمه مارشال
نی با شمشیرش ستارهها را
تهدید میکند، در حاشیه خیابان ابزرواتوآر، دو بیخانمان روی نیمکتی نشسته بودند.
دختر بد ایستاد و با اشاره به من گفت: «بیخانمانی که در سمت راست نشسته، همانی
است که آن شب روی پل میرابو تو را نجات داد، نه؟»
- نه، فکر نمیکنم او باشد.
با لحنی خشمگین در حالی که پاشنه کفشش را به پیادهرو میکوفت،
گفت: «چرا، خودش است. بگو که خودش است ریکاردو.»
- بله، بله، تو درست میگویی، خودش است.
با لحنی آمرانه گفت: «همه پول توی کیفت را بده من، پول
خردها را هم بده.»
پول را به او دادم. آن را در دست گرفت و به بیخانمانها
نزدیک شد. گمان میکنم چنان نگاهش میکردند که گویی پرندهای نادر بود، زیرا هوا
بیش از آن تاریک بود که بتوانم صورتشان را ببینم. به سوی بیخانمان سمت راست خم
شد، به او چیزی گفت و پول را در دستش گذاشت، و آخر – چه کار تعجب آوری! – گونه او
را بوسید. به طرف من آمد. به سوی بلوار مونپارناس به راه افتادیم. تا اکول میلیتر
نیم ساعت راه بود. اما هوا سرد نبود و باران نمیبارید.
- آن بی خانمان فکر میکند خواب دیده، یا فرشتهای از آسمان
در برابرش ظاهر شده. به او چه گفتی؟
- گفتم از شما ممنونم که جان مردی را که دوست دارم نجات
دادید.
- تو هم مزخرفات خودت را بلدی، دختر بد. یکی دیگر برایم
بگو.
.
.
«دختری از پرو»
ماریو بارگاس یوسا – ترجمه خجسته کیهان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر