۱۳۹۳ تیر ۴, چهارشنبه

او

از این که مبهم‌ترین و نگفتنی‌ترین و باکره‌ترین و پنهان‌ترین و پرمعناترین و پاک‌ترین حرف‌ها را که با سلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم، به سادگی بستن گره‌ی روسری‌اش یا جلو کشیدن آن، یا عقب زدن موهای روی پیشانی‌اش می‌فهمید، دچار چنان هیجان سُکرآوری می‌شدم که مستی هیچ باده‌ای نمی‌توانست کسی را چنین سرمست کند.
.
.

حکایت عشقی بی‌قاف، بی‌شین، بی‌نقطه / مصطفی مستور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر