۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

ماهرخ

مستانه فقط درخت بغل می‌کرد و هندی می‌خواند. مسعود وقت خواب متکای اضافی بغل می‌کرد. عزیز همیشه پایش را بغل می‌کرد. بغل‌ها توی خانه ما تنگ بود و به آغوش تبدیل نمی‌شد. ماهرخ فقط یک بار بغلم کرد آن هم توی حمام شمس. زیر دوش نشسته بود و کوهی از لباس جلو رویش بود و می‌شست و می‌شست. دست‌هایش خراش برداشته بود ولی از شستن دست بر نمی‌داشت. از بخار آب، سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و لابد دید چه قدر ترسیده‌ام. بعد نمی‌دانم چه شد که ناگهان بغلم کرد و سرم را محکم به سینه‌اش فشار داد. لباس تنش بود.
.
.

رازی در کوچه‌ها – فریبا وفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر