یک
جایی پر از درخت و سایه، خانههایی همه در کنار هم؛ بدون دیوار. ایوان خانهها پر
از گلدان؛ حتی گلدانهایی بود از قوطی روغن نباتی که تویشان خاک ریخته و شمعدانی
کاشته بودند. در و پنجرهها چوبی و از آن قدیمیها؛ میشد رنگ ریخته بعضیهایشان
را به یاد سپرد. ستونهای ایوان چوبی و گرد؛ شبیه همانی که توی خانه پدری در
روزهای کودکی بود. سقفها همه بلند. از
جلوی خانهها که رد میشدی صدای حرف زدن میآمد؛ اما نامفهوم. از سیمان و آسفالت خبری
نبود. بعضی جاها شیب تندی را باید بالا میرفتی؛ از پلههایی کوچک که مسیرشان را
در دامنه بارانزدهی شیب، که شاید تپه کوچکی بود، باز کرده بودند. بعد راهی خاکی بود
از بین درختهای سبز . دلت میخواست اما برگردی و باز از جلوی ایوان خانههای کنار
هم که دیواری بینشان نبود، رد شوی ... صدای مادر بود که داشت با پدر حرف می زد.
همه چیز ساده بود.
...
بعد
که از خواب بیدار شده بودم، انگار خواسته بود اسم آن محله را به یاد بیاروم. اسم «جاوید»
به ذهنم آمده بود که توی خواب شنیده بودم؛ اسم تیم فوتبالمان در روزهای نوجوانی.
خواب دلچسبی بود؛ از یادم نرفته بود بلافاصله بعد از بیدار شدن؛ مثل خیلی خوابهای دیگر
که قراری برای «یاد» ندارند. مرور کرده بودماش ...
.
پ.ن:
حالا هم که آفتاب زده – نزده دارم روی کاغذ میآورم نقل خواب را، مدام صدای یاکریم
میآید که این نزدیکیها آمده انگار که برای روشنی دل. حالم خوش است.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر