۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

156

سلام بهانه لبخند
.
خندیده بودی و یکه خورده بودم که چطور تا به حال هیچ لبخندی این طور لبها را شبیه قایق نکرده بود؛ یک قایق با گل لبخند روی صورت! خودم خنده‌ام گرفته بود از این وصف و بعد گفته بودم "قایق، بی دریا کجا بود؟" ... و تو دریا بوده‌ای خب.
.
بعد نشده بود که لب‌های من نیز قایقی شود؛ در همسایگی زورق لبخند تو و دورتر، سهراب سپهری یادم آمده بود؛
.
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
...
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
...
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می‌نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
...
پشت دریا شهری‌ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت .
.

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر