این روزها دوباره سرعت تماشای فیلمام بالا رفته (و چه
خوب!) و گل سر سبد فیلمهای این یک هفته اخیر، بیتردیدher بوده و Gravity.
.
داستان هر دو انگار یک بُنمایه
دارد؛ این که انسان مدرن تنهاست و معلق اما مهم کاری است که باید در لحظه بکند.
.
در her قهرمان داستان دلداده یک سیستم عامل
میشود که با مطالعه روحیات و کلمات او، به او نزدیک و نزدیکتر شده. سیستم عامل
هم مدام در حال تغییر و به روز شدن است. او نیز عاشق مرد میشود. دلش میخواهد او
را لمس کند. سخن از تغییر مدام است و این که نباید تلاش کنی به وضع قبلی برگردی. گریم
و بازی مرد جوان عالیست. صدایی که صدای سیستم عامل است، فوقالعاده است.
.
با دیدن Gravity دیگر نخواهید توانست به
فضا همان طور فکر کنید، و همان طور تصورش کنید که قبلا فکرش را میکردید و تصورش
را. تصاویر فضایی از زمین، زمین را دوست داشتنیتر میکند. فیلم پر است از زیباییهای
بصری، از موسیقی دلچسب. انسان معلق در این فضا، در این فیلم، ناگزیر از یاد گرفتن دل
کندن است و به نظرم این خیلی مهم است؛ جایی مرد از زندگی دل میکند و جایی دیگر یاد او، دل زن را از مرگ میکند؛ زنی که
تسلیم مرگ شده، ناگهان میفهمد که باید و میتواند که از مرگ دل بکند. مرد گفته
بود:
You’re gonna have to learn to let go.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر