۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

دسته زنجیرزنی و مردی که بازنگشت

بچه مدرسه‌ای بودیم و می‌رفتیم دسته زنجیرزنیی که بانی‌اش یک آقای قصّابی بود. تا جایی که یادم مانده دو پسر و چند تا دختر داشت. یکی از دخترهایش همسر مرد جوانی بود که وقتی هنوز جنگ تمام نشده بود، فرستاده شد سربازی. ماه‌ها گذشت و از مرد جوان خبری نشد. نه از زنده‌اش خبری رسید نه از مرده‌اش. قیافه مرد جوان یادم هست؛ با آن موهای زیاد و انگار همیشه نامرتب و شانه نزده. خانه پدری مرد جوان و خانه پدری همسرش کنار هم بود. همسرش رفته بود پیش پدر و مادر خودش زندگی کند. خانواده مرد جوان هم به هر دری زدند که خبری بگیرند، نشد که نشد؛ بی‌خبریِ مطلق. یکی – دو بار هم کسانی خواسته بودند گول‌شان بزنند، مثلا پولی بگیرند و خبری بیاورند، خبری که یا نبود، یا دروغ بود. چند سال بعد، که جنگ هم لابد تمام شده بود، توی مدرسه بودیم که خبر رسید پسر آقای قصّاب، خواهرش را زده و کشته، همسر همان رزمنده مفقود شده را. من آن خانم را خیلی دیده بودم؛ توی مسیر خانه به مدرسه، بارها و بارها. توی همان عوالم نوجوانی حالی‌مان شد که برادر به خواهرش ظنین بوده از بابت رابطه با پسر همسایه. قاتل را بازداشت کردند. بعد با رضایت خانواده مقتول، که خانواده قاتل هم بود، آزاد شد. همه چیز انگار سر جایش برگشت؛ غیر از خواهری که دادرسی برایش نبود. حالم به هم می‌‌خورد پسره‌ی قاتل را که می‌دیدم؛ انگار نه انگار که زده و کسی  را کشته. هیچ فرقی نکرده بود آن وجنات چندش‌آورش.
.
آن مرد جوان هیچگاه بازنگشت. همسرش کشته شد. قاتل آزاد شد و آزاد ماند. چند وقت بعد آقای بانی دسته زنجیرزنی، یک حسینیه هم ساخت. دسته زنجیرزنی‌اش از رونق نیفتاد. سرش انگار بالا بود؛ عین سر پسر احمق‌اش. «جان»ی از کف رفته بود؛ و انگار این یک فقره اصلا مهم نبود.
.
من دیگر هیچ گاه، هیچ جا زنجیر نزدم و دسته‌های زنجیرزنی را هم که می‌بینم، یاد مرد جوان و همسرش برایم زنده می‌شود.
.
پ.ن 1: هفته‌های آخری که زنجان بودم، حدود نه سال قبل، بنیاد شهید یک نمایشگاهی گذاشته بود از عکس جنازه‌های رزمندگان کشته شده و شناسایی نشده و اگر یادم نرفته باشد، بیشتر از رزمنده‌های که اسیر شده و کشته شده بودند. خواسته بود خانواده رزمندگان مفقودالاثر بروند ببینند برای شناسایی. من هم رفتم برای دیدن عکس‌ها. دیدن خیلی‌هایش خیلی سخت بود. دنبال ردّی از آن مرد جوان بودم. دلم می‌خواست برای مادر پیرش که بارها سر کوچه به انتظار دیده بودم‌اش، خبری بگیرم. هیچ نبود؛ هیچ.
.
پ.ن 2: قبل انتشار این متن به خواهرم زنگ زدم که آخرین خبرها را بعد از سالها چک کنم. خبری که داد تکانم داد؛ این که یک ماه قبل جسد آن برادر را، برادری که خواهرش را کشته بود، توی بیابان پیدا کرده‌اند ...
.
تیتری که برای این پست انتخاب کرده بودم این بود: «دسته زنجیرزنی و مردی که بازنگشت و زنی که دادرسی نداشت».
تیتر را تغییر دادم.
.
.
کامنتها در فیسبوک(+)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر