رمان «قیدار» رضا امیرخانی را این روزها میخواندم. خیلی وقت بود دلم میخواست از این نویسنده بخوانم. اسم کتابهایش زیاد به گوشم رسیده بود. همین هم بود که چند وقت پیش تا «قیدار» را دیدم، خریدماش؛ انتشارات «افق» منتشرش کرده. قیدار داستان مردی است به همین اسم؛ یک گاراژدار مایهدار، شدیدا لوطیمنش، اهل هیئت و مرید شدن، ضد پدر و پسر (رضاشاه و محمدرضا شاه)، و با سابقه دوستی و کشتی با مرحوم تختی و در عین حال رفیق فرمانده کل ژاندارمری! زمان داستان به دهه آخر منتهی به انقلاب 57 مربوط است ... «قیدار» حدود سیصد صفحه دارد.
.
با وصفی که از امیرخانی شنیده و خوانده
بودم، انتظار هم داشتم که رماناش، درون مایه غلیظ مذهبی داشته باشد که دارد. این
رمان اما به نظرم به شدت فانتزی است؛ باور کردن قهرماناش خیلی دشوار است. روند
داستان به نظرم "خیلی کُند" و "خیلی تند" دارد. گاهگداری تساهل و تسامح را تایید کرده (و من
چقدر نگرانم این تساهل و تسامح از جنس همان بازاریابیهای مدل مسعود دهنمکی در
فیلمهایش باشد)؛ جایی که مثلا آقا سید گلپا (روحانی انقلابی مسجد و مراد قیدار)
به دختر مینیژوب پوش سلام میکند و دختر برمیگردد و میگوید: «حاج آقا! امروز
روز قرار استخدام دارم ... التماس دعا».
.
با این همه، پاراگراف و جملات «دلی» خوبی
دارد؛ عین تیتر همین نوشته! ... و دو صفحه آخرش، دل نازک را میلرزاند.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر