شهیدی که بر خاک می خفت، حرفی نمی زد، چیزی هم نمی نوشت، فقط مانده بود که این یکی دو نفس آخر را چگونه سر کند، فقط می خواست آخرین رمق بودنش را هم مزمزه کند، تمام بودنش خلاصه ی همین شده بود که چنگ بزند به دار دنیا که یک نفس بیشتر مهلت پیدا کند، یک تپش بشتر، یک دور گردش خون بیشتر... شاعرها گاهی بدجوری متقلب می شوند، "واقعیت" را بزک می کنند و به اسم "حقیقت" به خوردمان می دهند. شاعرانگی گاهی خیانت به "واقعیت" است، شاید به همان خاطر که همیشه "حقیقت" به ما خیانت کرده.
شهیدی که شاعر دیده، شاید چنین بوده. اصلا ندیده، "خیال" کرده، "آرزو" کرده. در خیال، شاعر، سنگ را برده زیر دست شهید، سرانگشتانش را به خون زده، و آرزو کرده که بنویسد "به امید پیروزی واقعی نه در جنگ، که بر جنگ!". این کار هنر است برای "طرحی برای صلح" ... کسی که جانش را برده جبهه جنگ برای شهادت، همه لحظه های بودنش دو نفس آخر است. در خیال شما، شهید یک تپش بیشتر را می خواهد؛ خیال شما با همه تجربه های بشری و با عرف "دوست تر" است خب، و با "واقعیت". تلخی ها هم البته از دوری "واقع" و "حق" زاده شده. حقیقت خیانت نمی کند؛ آن طور که آفتاب. آدم شانس بیاورد در زمین ِ بیابان نباشد؛ آفتاب همان آفتاب است که جنگل را و همه سبزه ها را زنده می کند
حقیقت خیانت می کند، خوب هم. همین حقیقت است که واقعیت را در نظرت وارونه می کند، وادارت می کند به امید سبزی و آبادانی دل ببری از بیابانی که او از واقعیت برایت تصویر کرده. پر و بال پرواز می دهد به تو که هی بخوانی و هی بخوانی برای خودت که: پر و بال ما کمند عشق اوست موکشانش می کشد تا کوی دوست بعدتر هم موکشانت می برد و می برد که ببینی نه دوستی بوده و نه کویی و نه برزنی؛ و این نبودن آنقدر عمیق است که دیگر با خودت هم دوست نیستی. این "واقعیت" محض است که "حقیقت" دروغ می گوید، نارو می زند، فریب می دهد، رفیق نیمه راه می شود، خیانت می کند و هنوز تا پای جان دوستش داریم. شاعر، امیدوار بوده که بتواند خیال کند که آنچه نوشته حقیقتی واقعی ست، که نبوده، که هیچوقت نخواهد بود.
برای FASSANEH ... حقیقت خیانت نمی کند. خیانت، کار ِ واقعیت است. سراب ِ بیابان خطای خورشید نیست، خطای چشم واقع گراست، خیانت اوست. خورشید می تابد؛ خواه در بیابان باشی خواه در جنگل و میان سبزه ها. جنگی که شاعر، شهید ِ آن را به کشتن می دهد، جنگی است که باید تمام شود؛ شاعر این طور می خواهد، این طور دوست دارد. شهید، خود سرباز یک سوی جبهه بوده لابد، ولی گاه ِ مرگ، پیروزی "بر" جنگ را آرزو می کند. این خیال شاعر است؛ خیال فرماندهان جنگ نبوده و نیست و این یک واقعیت است ... مهربانی با شاعر را فروگذاشته اید؟
مهربانی با شاعر دلیل تایید خودفریبی اش نیست، او خود پیش از آن مهربانی را فرو گذاشته بود که به سرپنجه ی خیال ،صورت واقعیت را می خراشید. به سرپنجه ی همین خیال فربنده ی دروغین. خورشید می تابد، خواه در بیایان و خواه... این واقعیت است، سراب کشیده شده تا چشمان ما هم. هر جا که خورشید در بیابان تابیده سراب بوده و سراب، این واقعیت است، اما دیگرگونه نمایاندنش شعبده ی حقیقت، پس و پشت داشتنش، خیانت حقیقت. حالا گیرم که شاعر هم "دوست داشته باشد" که خیال کند این واقعیت است، چه باک.
همه از خداییم و به سوی او خواهیم رفت. دنیا فانی است . پیروز آن است که حقیقت را یافت و از دنیا دل کند. فکر خودت باش کهچجوری می خوای بری و چی برای اونجا داری؟؟؟
شهیدی که بر خاک می خفت، حرفی نمی زد، چیزی هم نمی نوشت، فقط مانده بود که این یکی دو نفس آخر را چگونه سر کند، فقط می خواست آخرین رمق بودنش را هم مزمزه کند، تمام بودنش خلاصه ی همین شده بود که چنگ بزند به دار دنیا که یک نفس بیشتر مهلت پیدا کند، یک تپش بشتر، یک دور گردش خون بیشتر...
پاسخحذفشاعرها گاهی بدجوری متقلب می شوند، "واقعیت" را بزک می کنند و به اسم "حقیقت" به خوردمان می دهند. شاعرانگی گاهی خیانت به "واقعیت" است، شاید به همان خاطر که همیشه "حقیقت" به ما خیانت کرده.
شهیدی که شاعر دیده، شاید چنین بوده. اصلا ندیده، "خیال" کرده، "آرزو" کرده. در خیال، شاعر، سنگ را برده زیر دست شهید، سرانگشتانش را به خون زده، و آرزو کرده که بنویسد "به امید پیروزی واقعی نه در جنگ، که بر جنگ!". این کار هنر است برای "طرحی برای صلح" ... کسی که جانش را برده جبهه جنگ برای شهادت، همه لحظه های بودنش دو نفس آخر است. در خیال شما، شهید یک تپش بیشتر را می خواهد؛ خیال شما با همه تجربه های بشری و با عرف "دوست تر" است خب، و با "واقعیت". تلخی ها هم البته از دوری "واقع" و "حق" زاده شده. حقیقت خیانت نمی کند؛ آن طور که آفتاب. آدم شانس بیاورد در زمین ِ بیابان نباشد؛ آفتاب همان آفتاب است که جنگل را و همه سبزه ها را زنده می کند
پاسخحذفحقیقت خیانت می کند، خوب هم. همین حقیقت است که واقعیت را در نظرت وارونه می کند، وادارت می کند به امید سبزی و آبادانی دل ببری از بیابانی که او از واقعیت برایت تصویر کرده. پر و بال پرواز می دهد به تو که هی بخوانی و هی بخوانی برای خودت که:
پاسخحذفپر و بال ما کمند عشق اوست
موکشانش می کشد تا کوی دوست
بعدتر هم موکشانت می برد و می برد که ببینی نه دوستی بوده و نه کویی و نه برزنی؛ و این نبودن آنقدر عمیق است که دیگر با خودت هم دوست نیستی.
این "واقعیت" محض است که "حقیقت" دروغ می گوید، نارو می زند، فریب می دهد، رفیق نیمه راه می شود، خیانت می کند و هنوز تا پای جان دوستش داریم.
شاعر، امیدوار بوده که بتواند خیال کند که آنچه نوشته حقیقتی واقعی ست، که نبوده، که هیچوقت نخواهد بود.
"در تظاهرات ضدجنگ شرکت نمیکنم٬ اگر تظاهرات صلح داشتید خبرم کنید"
پاسخحذفمادر ترزا
برای FASSANEH ... حقیقت خیانت نمی کند. خیانت، کار ِ واقعیت است. سراب ِ بیابان خطای خورشید نیست، خطای چشم واقع گراست، خیانت اوست. خورشید می تابد؛ خواه در بیابان باشی خواه در جنگل و میان سبزه ها. جنگی که شاعر، شهید ِ آن را به کشتن می دهد، جنگی است که باید تمام شود؛ شاعر این طور می خواهد، این طور دوست دارد. شهید، خود سرباز یک سوی جبهه بوده لابد، ولی گاه ِ مرگ، پیروزی "بر" جنگ را آرزو می کند. این خیال شاعر است؛ خیال فرماندهان جنگ نبوده و نیست و این یک واقعیت است ... مهربانی با شاعر را فروگذاشته اید؟
پاسخحذفمهربانی با شاعر دلیل تایید خودفریبی اش نیست، او خود پیش از آن مهربانی را فرو گذاشته بود که به سرپنجه ی خیال ،صورت واقعیت را می خراشید. به سرپنجه ی همین خیال فربنده ی دروغین.
پاسخحذفخورشید می تابد، خواه در بیایان و خواه... این واقعیت است، سراب کشیده شده تا چشمان ما هم. هر جا که خورشید در بیابان تابیده سراب بوده و سراب، این واقعیت است، اما دیگرگونه نمایاندنش شعبده ی حقیقت، پس و پشت داشتنش، خیانت حقیقت.
حالا گیرم که شاعر هم "دوست داشته باشد" که خیال کند این واقعیت است، چه باک.
درست است: "مهربانی با شاعر دلیل تایید خودفریبی اش نیست" ... همین است که هنوز جنگ هست
پاسخحذفعدم تایید لزوما منجر به جنگ نمی شود، اما عدم پذیرش چرا.
پاسخحذفهمه از خداییم و به سوی او خواهیم رفت. دنیا فانی است . پیروز آن است که حقیقت را یافت و از دنیا دل کند. فکر خودت باش کهچجوری می خوای بری و چی برای اونجا داری؟؟؟
پاسخحذفما صلح را از میان آتش و خون بیرون می کشیم
پاسخحذفتا سنتی جاودانه شود