درست چهارده سال قبل، بیست و سه ساله بود که برای همیشه رفت. آن اواخر خیلی با هم صمیمی شده بودیم؛ کلی با هم موتور سواری می رفتیم و راجع به خیلی چیزها حرف می زدیم. اصلا از بیماری اش اما چیزی به من نگفته بود. یک ماهی بی خبرش بودم تا وقتی که گفتند حالش خوب نیست. رفتم به دیدنش. خیلی لاغر شده بود. بعد برای شیمی درمانی رفت و موهای حالت دار سرش ریخت؛ حالا فقط اتاق اش محل دیدارمان بود ... آخرین باری که دیدمش، برای بدرقه تا دم در خانه شان آمد. گفت "دستت را بازکن" و بعد چند گردو گذاشت کف دستم. آخرین باری هم که زنگ زد، خواست برایش مداد اتد بیک بخرم؛ مدادی که خریدم ولی نرسید که با آن بنویسد ... وقتی علیرضا هراسان در را باز کرد و گفت: "فوت کرد" سرم همان طور خم شد روی میزی که پشتش نشسته بودم ... بار اول که سر مزارش رسیدم؛ زانوهایم سست شد و افتادم روی خاک ... من آن گردوهایی که "موسی" به من داد، هنوز دارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر