۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

نامه فرزند یک شهید

کمتر اتفاق می افته کامنت های یک وبلاگ رو تعقیب کنم؛ بیشترم به این دلیل که خوندنی زیاده و کامنت های خوب؛ کم! ... اما کامنت های وبلاگ محمد نوری زاد تعقیب کردنی است؛ مثل کامنتی که متن کاملش رو در ادامه خواهید خوند. پسر شهید گلاب برای این پست محمد نوری زاد کامنتی گذاشته و من حسی را که او در این کامنت از آن نوشته، به خوبی درک می کنم؛ چرا که خودم آن را با تمام وجودم لمس و تجربه کرده ام. نوری زاد هم جواب کوتاهی برای این کامنت نوشته که اون رو هم می خونید ... بازم به یاد این جمله میرحسین افتاده ام: ""علیرغم تمامی حوادث تاسف بار و مرارت‌خیز این ایام، مردم ما اینک به نتایجی بسیار ارزشمندتر و ماندگارتر از انتخاب یک فرد دست یافته‌اند".

*

سلام آقای نوری زاد
نمیدانم هنوز من را به یاد می آورید یا نه؟من وحید هستم. پسر شهید گلاب. همکلاسی آفازاده شما در دوره راهنمایی. چقدر زود می گذرد و چقدر پستی و بلندی های دنیا غیر قابل پیش بینی هستند.در آن روزهای بچگی و سادگی از همکلاس بودن با فرزند یکی از بهترین مجری های تلویزیون که اتفاقا حرفهاش بوی رفقای بابام رو رو میداد ذوق می کردم و اگر جایی پیش میومد پوز میدادم. سالها گذشت و بد روزگار فاصله ها رو زیاد کرد. وارد دانشگاه شدیم. هنوز در فضایی بودیم که از بچگیم و دوران مدارس شاهد مغزمون پر بود از چیزهایی که اسمش رو گذاشته بودن اعتقاد راستین و پایبندی به خون باباهامون. اونقدر در این کار تبحر داشتن که هیچ فرصت فکر کردن نداشتیم به چیزایی که حاضر بودیم در اون عالم بچگی براشون جون بدیم.زمان گذشت و توی دانشگاه فضا تغییر کرد. جو جامعه هم تغییر کرد. یادم نمیره وقتی بعضی دوستان میخواستن به آقای خاتمی رای بدن احساس میکردم دارن خون بابام رو پایمال میکنن و به همه چیزایی که من بخاطرش عزیزترین چیزهام رو از دست داده بودن دهن کجی میکنن.باز هم گذشت تا ۱۸ تیرماه و اون اتفاقی عجیب در زندگی من. دیدن صحنه هایی که هنوز از فکر کردن به اونها به سختی میتونم چشمهام رو ببندم. برای من مثل یک زلزله بود. خیلی باورهام بهم ریخت. ولی متاسفانه آدمیزاد توجیه رو خوب بلده. نمیتونستم به چیزایی که این همه سال داد زده بودم بی اعتنا باشم. ولی خیلی چیزها خراب شد. و خیلی علامت سوال برام پیش اومد. سوال هایی که به سختی جرات مطرح کردنشون رو پیدا میکردم. میدونین چرا؟ از ترس جواب ...اون روزها بود که وقتی شما رو توی تلزیون میدیم دیگه اون حس قشنگ بچگی رو نداشتم و احساس می کردم شما هم دارین دروغ میگین... دیگه احساس نمیکردم یه همرزم بابام هستین. ولی بازهم یه حس قلبی بود که نمیذاشت این ارتباط پاره بشه.این چرخ روزگار چرخید و چیزهایی که از شنیدنشون وحشت داشتم رو به چشم دیدم. ولی هر لحظه هزار تا سوال دیگه برام پیش میومد. این خیلی جالب بود که برای هر سوال پیش خودم میگفتم اگر بابا سعیدم بود چه جوابی میداد؟ برای همین رفتم سراغ کسایی که احساس می کردم بوی اون رو میدن. کسایی که فکر میکرم شبیه اون هستن و مثل اون فکر میکنن. این باعث شد اوضاع از قبل هم بدتر بشه. مثل توپی شده بودم که هر لحظه یک طرفه.

تا اینکه انتخابات امسال رسید. شاید در یک فاصله زمانی کوتاه جواب خیلی از سوالهام رو گرفتم. هرچند خیلی سخت بود. ولی سعی میکنم باهاش کنار بیام. آدمی زاد نمیتونه از حقیقت فرار کنه و اگر اینکار رو انجام بده بزرگترین اشتباه رو انجام داده چون به خودش و زندگیش خیانت کرده و عمرش رو تلف کرده.در این مدت فهمیدم اونهایی که ظاهرشون مثل بابام بود هیچ شباهتی به اون ندارن. اونها هیچ حرف راستی برای گفتن ندارن. برای اولین بار در زندگیم یک دنیا خوشحال شدم که بابام شهید شده و تونست بجای شرکت در این آزمون سخت دنیایی مسیر میانبر رو پیدا کنه. چون نمیتونم با اطمینان بگم که او هم اگر بود میتونست سربلند بیرون بیاد یا نه؟ آخه مگه میشه آدم لقمه حروم بخوره و چشمش رو روی حقیقت نبنده و زبونش بتونه حرف حق بزنه؟ مگه میشه کسی (که) حق الناس رو مثل مال خودش میدونه بتونه حرف از عدالت علی بزنه؟هر روز خدا رو شکر میکنم که بابام عاقبت بخیر شد.الان که دارم برای شما مینویسم هزاران سوال بی جواب دارم. با خوندن مطالب وبلاگتون دوباره اون حس قشنگ بچگی به سراغم اومد و اون احساس نزدیکی قدیم. باز احساس کردم اگر بابام هم بود میتونست همونطور پاک و مطهر و ساده باقی بمونه تا اگر روزی ظلمی دید قدرتی برای مقابله داشته باشه.حس عجیبی دارم. برای اولین بار در جناحی هستم که بعضی هاشون با کمال وقاحت در حال توهین به خیلی از مقدساتم هستن. دارم از کسی طرفداری میکنم که زمانی احساس میکردم در جبهه مقابل بابام شمشیر میزنه. از همه اینا بدتر فهمیدم کسی که فکر میکردم پیر و بزرگ همه ماست کسی که هیچوقت به خودم اجازه فکر کردن در مورد خیلی از چیزها راجع به او رو نمیدادم حالا برام .... خیلی احساس غریب و تلخی هستش. اگر بخوام هرچی که توی این مغز پر مشغله دارم رو بگم باید ساعتها بنویسم.حقیقت اینه که نمیدونم چرا اصلا این حرفها رو به شما دارم میگم؟شاید به خاطر همون حسی قشنگ بچگی.یا حق
و پاسخ نوری زاد:
سلام پسرم . سرت را بالا بگیر که رسیدن به خوبی ها هزینه دارد. مثل همان هزینه ای که پدر شریفت پرداخت و میوه اش را دیگران چیدند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر