هیلاری کلینتون، همسر بیل کلینتون رییس جمهوری اسبق آمریکا، وزیر امور خارجه دولت اوباما خواهد بود ؛ این انتصاب روز گذشته به تایید شورای روابط خارجی سنای آمریکا هم رسید
*
بیل کلینتون در فصل هفدهم کتاب خاطرات خود، از دورانی که بعد از آکسفورد در مدرسه حقوق ییل درس می خوانده، یعنی اوایل دهه هفتاد میلادی، می نویسد: " ... در حالی که مدرسه حقوق و سیاست خوب پیش می رفتند زندگی شخصی ام به هم ریخته بود. رابطه ام با زن جوانی که به خانه رفته بود تا با دوست پسر قدیمی اش ازدواج کند به انتها رسیده بود. سپس با یک دانشجوی حقوق که خیلی دوستش داشتم اما نمی توانستم خودم را متعهد کنم با ناراحتی به هم زدم. تقریبا خودم را راضی کرده بودم که تنها باشم و مصمم بودم که تا مدتی با کسی قاطی نشوم. تا این که یک روز که در عقب کلاس حقوق سیاسی و مدنی پروفسور امرسون نشسته بودم متوجه زنی شدم که تا آن روز ندیده بودم. ظاهرا او حتی کمتر از من در کلاس حاضر می شد. او موهای پرپشت خرمایی تیره داشت و عینک می زد و آرایش نکرده بود اما چنان حسی از قدرت و متانت را القا می کرد که من تا آن روز در کمتر مرد و یا زنی دیده بودم. بعد از کلاس تعقیبش کردم تا خودم را به او معرفی کنم. وقتی به چند قدمی او رسیدم دستم را دراز کردم تا شانه اش را لمس کنم. اما فورا دستم را عقب کشیدم. واکنش من تقریبا واکنشی فیزیکی بود. یک جوری می دانستم که این یکی دیگر از آن ضربه های کوچک روی شانه نبود. این که ممکن بود چیزی را شروع می کردم که نمی توانستم متوقفش کنم ... در روزهای بعد چند بار دیگر این دختر را در اطراف مدرسه حقوق دیدم اما به او نزدیک نشدم ( ... شبی با یکی از دوستان درباره مساله ای صحبت می کردم ... ) بعد از مدتی یک دفعه حواسم از تمناها و درخواستهای او متوجه نقطه دیگری شد. باز هم آن دختر را دیده بودم که در انتهای دیگر سالن ایستاده بود. استثنائا همین یک بار او هم به من خیره شده بود. او بعد از مدتی کتابش را بست. طول کتابخانه را طی کرد. چشم در چشمم دوخت و گفت اگر قرار باشد که شما همچنان به من زل بزیند و من هم همچنان به شما زل بزنم بهتز نیست که حداقل اسم یکدیگر را بدانیم؟ اسم من "هیلاری رادهم" است. نام شما چیست؟ ... تحت تاثیر قرار گرفته و چنان گیج و مبهوت شده بودم که تا چند لحظه نمی توانستم حرف بزنم. سر انجام با تته پته اسمم را گفتم. ما چند کلمه ای مبادله کردیم و او از آنجا رفت ... چند روز بعد وقتی از پله ها پایین می آمدم تا خودم را به طبقه همکف مدرسه حقوق برسانم باز هم هیلاری را دیدم. او دامن گلدار روشن بلندی پوشیده بود که تقریبا با زمین تماس داشت. تصمیم گرفتم که چند دقیقه ای با او باشم. او گفت برای گرفتن واحدهای ترم آینده به دفتر می رود. گفتم من هم همین طور. ما در صف ایستادیم و سر صحبت را بازکردیم. فکر می کنم اوضاع رو براه راه بود تا این که جلوی صف رسیدیم. مسوول دفتر نگاهی به من کرد و گفت: بیل! این جا چه می کنی؟ تو که امروز صبح واحد گرفتی! صورتم از خجالت مثل لبو قرمز شده بود. هیلاری قاه قاه خندید؛ از آن خنده های که مخصوص خودش بود. دستم رو شده بود. از او خواستم با هم تا گالری هنر ییل قدم بزنیم و در آن جا نمایشگاه مارک راتکو را تماشا کنیم. چنان مشتاق و عصبی بودم که فراموش کرده بودم کارگران دانشگاه اعتصاب کرده بودند و موزه تعطیل بود. خوشبختانه نگهبانی، دم در کشیک می داد. موضوع را با او در میان گذاشتم و گفتم اگر او به ما اجازه ورود بدهد، باغ موزه را تمیز می کنم. نگهبان نگاهی به ما انداخت، قیافه ما را ورنداز کرد و اجازه داد وارد موزه شویم. تمام نمایشگاه فقط مال ما دو نفر بود. کارهای راتکو عالی بودند و من از آن زمان به او علاقمند شدم. وقتی بازدید تمام شد، به باغ رفتیم و من خار و خاشاک را از زمین جمع کردم. فکر می کنم برای اولین و آخرین بار در عمرم؛ آدم اعتصاب شکن شده بودم اما اتحادیه کارگری آنجا بیرون موزه صف اعتصاب تشکیل نداده بود وانگهی سیاست اصلا مد نظر من نبود. بعد از آن که وظیفه تمیز کردن باغ را انجام دادم من و هیلاری یک ساعت دیگر در باغ ماندیم. مجسمه بزرگ و زیبایی از یک زن نشسته که کارهنری مور بود در باغ نصب شده بود. هیلاری روی دامن زن نشست و من هم کنارش نشستم و حرف زدیم. اندکی بعد، سرم را به طرفش خم کردم و روی شانه هاش گذاشتم. این اولین قرار ملاقات ما بود"
*
عکس: روز عروسی - یازده اکتبر 1975
این پست خیلی جالبی بود
پاسخحذفترجمه خودتون بود؟
نه عزیز! این کتاب در ایران ترجمه شده و نشر آبی هم منتشرش کرده
پاسخحذف