با جواد اولین بار به گمانم سال 69 یا حداکثر سال 70 آشنا شدم. الان یادم نیست دقیقا کجا و چه جوری اما هم دبیرستانی بودن و دوستی مشترک با سید اویس و نمازهای جماعت مشترک در مسجد دروازه ارک عامل تحکیم آشنایی و مراودات بیشترِ بعدی مان بود. پدر جواد شهید جنگ بود و او با مادر و برادر و دو خواهرش زندگی می کرد. فوق العاده شوخ طبع بود و به رغم شرایط خانوادگی و دوستی با دوستان اولترا حزب اللهی مطلقا نمی شد به او گفت: خشکه مقدس. عضو انجمن اسلامی دبیرستان بود و قاری قرآن و خوشنویس هم. در اداره مراسم صبحگاهی مدرسه شرکت می کرد تا دبیر دینی آن سال ها، آقای قربانی، کودتایی راه انداخت و راه را بر جواد و دوستانش در انجمن اسلامی بست ... احمد و مرتضی هم بودند. احمد هم مثل جواد فوق العاده شوخ طبع و معدن جوک و خنده بود. احمد و جواد با اصرار خودشان مشترکا صاحب "نهج السفاهه"، شده بودند! سال 72 هر کدام برای دانشگاه به سمتی رفتیم ولی دل هامان از هم جدا نشد. جواد عضو انجمن اسلامی دانشگاه هم شده بود. یک بار چند روزی مهمانش بودم در دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران در کرج. همان روزها از کرج با هم رفتیم قم و یک شبی را هم در مدرسه دارالشفا بودیم. یادم هست یک بار در راه بازگشت از کوهنوردی در گاوازنگ زنجان توی کوله پشتی سید اویس چند تا سنگ گذاشت و طفلک سید اویس بی خبر از همه جا کلی این سنگ ها را با خودش پایین آورد! گیاهپزشکی می خواند و همین رشته باعث شده بود هر جا می رفیتم برای تفریح و کوهنوردی، او سراغ حشره ها می رفت! به رشته دانشگاهی اش بر عکس من خیلی علاقه داشت. روزهای پرخاطره ای بود ... روزهای آخر دوران دانشگاه که می رسید کمتر همدیگر را می دیدیم تا این که یک باره خبری شنیدم که دلم تا حالا با جواد صاف نشده، او مرا به مراسم عروسی اش دعوت نکرد یا دعوت کرد و دعوتش را من نشنیدم ولی هیچ گاه سراغ از غیبت من در مراسم نگرفت و من خیلی ناراحت شدم. عادت ندارم چنین رفتارهایی را به راحتی تحمل کنم. بعدتر یک بار با دوستان برای تبریک خانه دار شدن و پدر شدنش به سراغش رفتیم ... بندر که بودم خبر رسید جواد شده مدیر کل محیط زیست استان زنجان. حتی شنیدم یک روز قبل از معارفه به عنوان جویای کار رفته بوده اداره محیط زیست زنجان! زنجان که رفتم، رفتم سراغش برای تبریک. گفتم ببخش که با دمپایی آمده ام؛ گفت چه اشکالی دارد؛ مثل سادگی احمدی نژاد! گفتم: نه! من او را قبول ندارم، اسمش را نیاور، گفت: کاری ندارم که قبولش نداری ... گفتم: که بزرگترین چالش تو آلایندگی کارخانه سرب و روی زنجان خواهد بود که بعضی ها معتقدند اگر به این ترتیب به کارش ادامه دهد، پنجاه سال دیگر شهری به نام زنجان وجود خارجی نخواهد داشت ... دیروز این خبر را به نقل از جواد در ایسنا خواندم؛ "کارخانه سرب و روی منتقل می شود"؛ خیلی خوشحال شدم ... /ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر