۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

کوچه جهانگردی - پلاک 14


مرخصی که رفته بودیم زنجان، مهشاد بغل و پیاده رفتم و رفتم تا دروازه رشت، بعد خیابان صفا و بعد .. کوچه جهانگردی. بعد انگاری که مجسمه ای یا تک درختی پربرگ و سایه، یا ساختمانی بلند و زیبا دیده باشم همان وسط کوچه ایستادم و چشم دوختم به روبرو. چشمم خسته نمی شد از دوخته شدن به آن روبرو! یک لحظه با خودم گفتم کسی اگر مرا با این وضع ببیند لابد شک برش می دارد که من دارم چه می کنم. کسی اگر جلو می آمد و از من می پرسید: آقا! کاری دارید؟ من می گفتم: نه آقا! فقط این خانه خانه ما بود تا همین پنج سال قبل ... خانه پلاک 14 کوچه جهانگردی این روزها به حال خودش رهاست. وقتی فروختیمش کسی که خرید، مدتی کوتاه ساکن بود و بعد رفت. خانه حالا تنهای تنهاست. صاحبخانه لابد منتظر است تا گرانتر و گرانتر بفروشدش. رگلاتور گاز شهری اش را هم برداشته اند. دیوار ها نم دارد ... حواسم رفت به حیاط خانه که همسایه شمالی بیمارستان شفیعیه بود. درخت پرثمر گیلاس. و من چنین درختی را هیچ جای دیگری ندیده ام. پر و زودثمر. یاد بوته های گل رز. یکی را خواهر کاشت و یکی را من. جایی که من بوته را کاشتم آفتابگیر نبود و گل کمتر قد کشید اما آن دیگری جای خوبی نشست. خواهر اگر بود حتما به یادش می آوردم حکایت آن گل کاری مان را. یاد گل محمدی گوشه بالای باغچه کوچیکه. یاد روزهای برفی که دسته جمعی می رفتیم پشت بام برای برف روبی! یاد بوی تکرار نشده کمد های دیواری. نمی دانم این بوی دل انگیز که اگر حالا بشنوم لابد دلم سخت به یاد آن روزهای درس و کلاس خواهد گرفت، از کجا آمده و چسبیده بود به آن جای کوچک توی دیوار. زیر زمین کوچک و مامن تنهایی های من در تابستان های گرم. تلویزیون زرد کوچک روی یخچال سبز کوچک توی زیر زمین. یاد ابتکار پشه بند علم کردن توی زیر زمین. یاد روزی که مهدی آخرین بار به آن خانه آمد. شب قبل از روز عروسی من بود. پیراهن سفید به تن کرده بود. چقدر کمک حالم شد در فردای آن شب. سه ماه طول نکشید که غریبانه همه ما را تنها گذاشت ... یاد اتاق کوچک بالای گاراژ که راحت دستت به سقفش می رسید. دو اتاق انتهای حیاط خانه که آن آخری ها شده بود انباری. یاد تابستانی که مادر یکی از اتاق ها را مرتب کرد برای استراحت علیرضا. یاد چند شبی که بعد از زلزله سال 68 از ترس تکرار زلزله توی حیاط خوابیدیم ... یاد روزهای رفته ... یاد روزهای برای همیشه رفته. آن خانه حالا تنهاست من اما می گویم تا حالا که سرپا مانده لابد دارد با خودش خاطرات شیرین مشترکمان را مرور می کند. باید همیشه بهانه ای برای سرپا بودن باشد.

۱ نظر:

  1. یک حس مشترک با این تفاوت که من سالهاست خانه کودکیم را ندیده ام و تقریبا هر شب قبل از خواب روزهایی که در آن خانه سپری کردم را به یاد می آورم گاهی به سرم می زند بروم و آن خانه را حتی اگر شده با التماس از صاحب خانه فعلی اش بخرم

    پاسخحذف