پدر زوسیما در براداران کارمازوف میگوید: «اما مهمتر از هر چیز، به خودتان دروغ نگویید. کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد به جایی میرسد که دیگر نمیتواند حقیقت را در درونِ خود یا اطرافش تشخیص دهد. به همین خاطر تمام احترامی را که باید برای خودش و دیگران قائل باشد از دست میدهد و بدون احترام، عشق از بودن باز میایستد و آدم برای اینکه حواس خود را از زندگی بدون عشق پرت کند راه را بر لذتها و هوسهای مبتذل باز میکند، و در رذیلتهای خود به حیوانیت فرو میرود.»
اینها تعبیری است که "فیودور داستایفسکی" از دروغ گفتن به خود دارد. از انتخابی ویرانگر که وجود آدمی را از درون فاسد میکند. اینجا بحث تنها از راستگویی به مثابهی یک فضیلت اخلاقی نیست. قرار نیست که جز خود آدم به دروغی که به خودش میگوید آگاه باشد. ناظری جز خود فرد مطرح نیست. انتخاب آگاهانه گزینهای است [که] راه را برای هر حقارتی در فرد باز میکند. برادران کارامازوف (در کنار شاهکار دیگر داستایفسکی: "جنایت و مکافات") بهترین نمونههایی اگزیستانسیالیسم ادبی و درگیری انسان در دوراهیهای صعب انتخاباند.
او در "شبهای روشن" مینویسد: «شب شگفت انگیزی بود ... آسمان آنقدر روشن و ستارگان آنقدر زیاد بودند که به بالا که خیره میشدی، فکر میکردی که چه طور این همه آدم ناراست و بدجنس میتوانند زیر چنین آسمانی زندگی کنند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر