.
این عکس من و آقا محمود غفاری رو آقا یوسف ناصری گرفته؛ مرداد سال ۷۸، ۲۴ سال قبل، ارتفاعات طارم به سمت فومن.
یک همکار رسانهای داشتیم که دعوتمان کرده بود برویم "واجرگاه" طارم (اگر اسمش درست یادم مانده باشد). یک بعدازظهری من و محمود و یوسف و آقای اسکندری و یحیی (پسر آقای اسکندری) رفتیم آببر. شب منزل آقای سیدمرتضی موسوی بودیم. صبح ساعت سه بیدارمان کردند، دو ساعت پشت نیسان و تاریکی رفتیم تا جایی که ماشین جلوتر نمیرفت. میزبان گفته بود دو ساعت پیاده راه است تا واجرگاه. یک بلد هم داشتیم، با اسب یا قاطری که یادم نیست. دو ساعت شد ده ساعت! بدون هیچ آمادگی جسمی و یا حتی لباس و کفش مناسب! ده ساعت توی کوه و کمر! یک بار هم توی مه شدید گم شدیم. اما مناظر بینظیری دیدیم؛ از کوه و مه و چشمههای زلال تا وسعت سبزینههای کوتاه و بلند. شب توی اقامتگاه گلهدارها خوابیدیم؛ کنار مشکها و محصولات لبنی بیشمار و بوهای مطبوعشون! صبح قرار شد تا اولین روستای حوالی فومن برویم که راه ماشینرو داشت؛ از توی جنگل. گفتند چهار ساعت راه است؛ شد هشت ساعت! از آن روستا که اسمش یادم نیست، تاکسی گرفتیم به فومن و از فومن به رشت و از رشت برگشتیم آببر. از نفس افتاده بودیم. گاهی حتی شاکی از بیخبریهای میزبان که نمیدانست قرار بود به جای شش ساعت، هجده ساعت راه برویم ... اما همه این خستگیها زود از یاد رفت و اونچه باقی ماند یاد مناظر و طبیعتی بود دور از دسترس، زیبا، گاهی به غایت حیرتانگیز.
یک همکار رسانهای داشتیم که دعوتمان کرده بود برویم "واجرگاه" طارم (اگر اسمش درست یادم مانده باشد). یک بعدازظهری من و محمود و یوسف و آقای اسکندری و یحیی (پسر آقای اسکندری) رفتیم آببر. شب منزل آقای سیدمرتضی موسوی بودیم. صبح ساعت سه بیدارمان کردند، دو ساعت پشت نیسان و تاریکی رفتیم تا جایی که ماشین جلوتر نمیرفت. میزبان گفته بود دو ساعت پیاده راه است تا واجرگاه. یک بلد هم داشتیم، با اسب یا قاطری که یادم نیست. دو ساعت شد ده ساعت! بدون هیچ آمادگی جسمی و یا حتی لباس و کفش مناسب! ده ساعت توی کوه و کمر! یک بار هم توی مه شدید گم شدیم. اما مناظر بینظیری دیدیم؛ از کوه و مه و چشمههای زلال تا وسعت سبزینههای کوتاه و بلند. شب توی اقامتگاه گلهدارها خوابیدیم؛ کنار مشکها و محصولات لبنی بیشمار و بوهای مطبوعشون! صبح قرار شد تا اولین روستای حوالی فومن برویم که راه ماشینرو داشت؛ از توی جنگل. گفتند چهار ساعت راه است؛ شد هشت ساعت! از آن روستا که اسمش یادم نیست، تاکسی گرفتیم به فومن و از فومن به رشت و از رشت برگشتیم آببر. از نفس افتاده بودیم. گاهی حتی شاکی از بیخبریهای میزبان که نمیدانست قرار بود به جای شش ساعت، هجده ساعت راه برویم ... اما همه این خستگیها زود از یاد رفت و اونچه باقی ماند یاد مناظر و طبیعتی بود دور از دسترس، زیبا، گاهی به غایت حیرتانگیز.
*
محمود غفاری کارگردان سینما شد و شاید فیلم «شماره ۱۷ سهیلا»ش رو دیده باشید. روزهای فراموشنشدنیی با هم در هفتهنامه "پیام زنجان" سپری کردیم. افق دیدش وسیع بود و زود از زنجان کند و رفت تا به "سینما" برسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر