هشت-نه ساله بودم، مامان اجازه داده بود چند روزی بروم خانه قوم و خویشی در شهری دیگر؛ نرفته دلم تنگ شده بود، گلو و سینهام سنگین شده بود، تجربه اول دوری بود، خجالت کشیده بودم دلتنگیام را بروز بدهم؛ مامان لب حوض نشسته بود، دست راستش را تکیهگاه بدن کرده بود، رفته و نشسته بودم کنارش، آرام دستم را لغزانده بود روی دستاش؛ دست گرم و سفیدش، انگار قرار بود آن لمس کودکانهی کوتاه دوای دلتنگی شود. بعد قایمکی رفته بودم از توی آلبوم یکی از این عکسهای مامان را برداشته و گذاشته بودم توی جیبم. آن چند روز دوری از خانه و مامان، این عکس شده بود مرهم دوری ... حالا چهل سال میگذرد، مامان نوزده سال است «از بسکه جان نداشت» دیگر پیش ما نیست؛ مجال هیچ لمسی نیست، و هیچ مجال تماشای چشمهای درخشانش هم، وقتی که ما را میدید، وقتی به استقبال یا بدرقه میآمد ... پس ِ این همه سال، دلخوشیام همین که در خوابهایم هنوز جان دارد و زنده است و لابد مراقبم، که بسیار بلاها به مهر ابدیاش از من دور شده. یادش خیلی از غروبها قرین جان من است؛ با نسیمی، یا در بارانی و نور ماهی قرص ... دنیا خودش میداند دنیای ما بعد از آن روز در میانه تابستان نوزده سال پیش، برای همیشه تغییر کرد؛ ما برای همیشه نعمت لمس دستهای مادر را از کف دادیم.
*
به لبخندی یادش کنید، به خیری که میخواهید مهمانش کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر