اخبار میبینم و میخوانم و گاهی، خیلی وقتها، بغض میکنم و اشک میریزم و ... فکر میکنم تا حالا مهسا و نیکا و سارینا و حدیث و هستی و سیاوش و خدانور و کیان و مهرشاد و محسن و و و چقدر پوسیدهاند زیر خاک؟ جای خالی خنده و حضورشان در خانه چطور پر شده؟ روی اسباب و وسایلشان چقدر غبار ریخته و مانده؟ چقدر اشک، که خون، از چشم عزیزان و دوستانشان بر گونهها و سنگ گورهای غریبشان جاری شده؟ چه مویههای جگرخراش از زمین و کنجهای تاریک این کشور ِ بلازده به آسمان رفته بر درد و رنج فقدان ِ ابدی این عاشقترینها به زندگی؟ - «زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودند» - ... و بعد میخواهم داد بزنم، جیغ بزنم بر این دردهای استخوانسوز و کمرشکن و پناه ببرم به خدای "راستان" از شرّ این استیصال و بیعملی ِ عظیم، از این ناتوانی دستها و پاها و گُندگی عافیتهایی که جور میکنیمشان به هر حال ... وه که چه روزهای سیاه و تلخی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر