امروز (یکشنبه) سوار تاکسی پیرمردی شدم که گوشهاش سنگین بود. سوالی کردم. نشنید. عذرخواهی کرد و خواست دوباره بپرسم ... میگفت: «روزگاری بود که سه بار میرفتم تهران و برمیگشتم، برای خیلیها کار کردم. اما دیگه توان ندارم. آدم ِ ندار به شصت سالگی که رسید دیگه باید بمیره ...»
من در سکوت گوش میکردم و گاهی تک سوالی؛ تاکسی مال خودتونه؟ احوال بچههاتون چطوره؟ ...
«نه، گفتم که برای دیگرون کار کردهام، این ماشین هم مال خودم نیست. همسر پیرم از دنیا رفته. بچهها هر کدام دنبال زندگی خودشان ... قبل از انقلاب، دوره ما، معرفت بود، الان نیست... »
اینها را میگفت و ساکت میشد و بعد انگار سوال توی ذهنم را میخواند؛ «کلیهام سنگساز شده. چند روز ییش هزینه دارو-درمان شد420هزارتومان، 200 تومان پولخوردهای توی ماشین بود. برای دارو گفتم برم کارتم رو بیارم دارو بگیرم...اومدم و دیگه برنگشتم داروخانه داروها رو بگیرم، پول نداشتم؛ دروغ گفته بودم کارتم پیشم نیست ... درآمد نیست. مسافر نیست ...»
پرسیدم: بیمه نیستین؟ ... گفت: سابقه بیمهام برای بازنشستگی کم بود، 25 میلیون خواستن که بازنشسته بشم، نشد.
میگفت: ... خیلی بدندرد دارم. صبح اگه توان بلند شدن از سرجام داشته باشم، چایی دم میکنم میام میشینم بیرون میخورم. دلم نمیاد توی خونه چایی بخورم ...
...
***
کل مسیر، هیچ مسافری نبود. من بودم و خودش. خودش بود و غروری که مدام له شده بود، خودش بود و تنهایی این روزها و یاد روزهایی که سه بار سیصد کیلومتر تا تهران میرفت و برمیگشت؛ 45 سال رانندگی.
**
]از این بابت خوشحالم که با وجود حواسپرتی ذاتی در شرایط شوک، یادم بود که پلاک تاکسی رو ازبر کنم.[
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر