۱۴۰۰ آبان ۴, سه‌شنبه

7 *

 

«من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری | كه هر دو باورمان زاغاز به یكدگر نرسیدن بود»

من آن لحظه‌ی اول بعد از شنیدن این بیت را خیلی خوب به یاد دارم. اولین بار دوستی برایت می‌خواند، بی‌اختیار ناگهان سرت را بلند کردی. چه توصیف مهیبی بود. چه بخت حزن‌اندودی را به تصورت آورده بود تعبیر "بی‌نهایت"؛ جایی که دو خط موازی به هم می‌رسند؛ جایی که هست و نیست! کمتر توصیفی چنین، چیزی را چنان در درون‌ات مچاله کرده بود ... شاعر چطور توانسته بود دست حکم قطعی ریاضی را بگذارد توی دست شعری چنین پرشکوه، و تلخ؟ "فقدان" تا کجای روح‌اش را مگر بلعیده بود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر