نفی مطلق ِ "خشونت" برای تغییر و اصلاح قطعاً کار درستی است؟!
پاسخ منفی به این سوال دشوار نیست اگر فقط بتوان ارزش جان و مال و عرض "قربانیان" آن و "شأن انسانی" آنان را نادیده گرفت؛ دستکم برای مدتی! چطور میشود داده و ستانده را در ترازوی سعادت و خوبی و خوشی نوع بشر برد؟ صحه بر "خشونت" احتمالا حتی وقتی آسانتر میشود که بین "تلخی بیپایان" و "پایان تلخ"، بتوان دومی را انتخاب کرد! واقعا چاره چیست وقتی "اغنیای سیاسی" قدرت را در انحصار برده و منابع عمومی را برای "حکومت شخصی" میل و حیف میکنند و وقتی از "اختیارات"، "پاسخگویی" را کسر کردهاند، به ماشین تولید "فساد" تبدیل شدهاند و یک "تلخی بیپایان" را رقم زدهاند؟!
دموکراسی امکان وقوع فساد را "کم" و امکان "کارآمدی" را (برای تامین آسایش، آرامش و رفاه عمومی) بیشتر میکند.
در مقابل یک دولت اقتدارگرا، در بهترین حالت با شهرونداناش به سان کودکان نابالغ و ناآگاهی رفتار میکند که برای دستیابی به خیر خود نیازمند راهنمایی افراد بالغاند و در بدترین حالت شهرونداناش را منابعی میداند که باید استثمار شوند یا آشغالهایی که باید از شرشان خلاص شد!
فرانسیس فوکویاما (استاد در اقتصاد سیاسی) در "نظم و زوال سیاسی" (صفحات 427 و 428) مینویسد: «دموکراسی زمانی پدیدار میشود که تهدید موثر باشد تا اغنیا ناگزیر از دادن امتیازات سیاسی و بازتوزیع تمام عیار شوند ... دموکراسی بیشتر از آنکه اعطا شود، فتح شده است.»
احتمالاً برای حامیان "نفی مطلق خشونت"، نگاه به تاریخی که در آن "خشونت" چاره اصلاح و مدرنیزاسیون بوده، خوشایند نباشد!
فوکویاما در صفحات 542 و 543 خود روایت بسیار قابل تاملی دارد:
یافتههای باستانشناسان حاکی از آن است که اصلیترین عامل گذار از گروه به قبیله و سپس دولت مدرن رقابت نظامی بود. تهدید ناشی از خشونت تقاضا برای اشکال جدی سازماندهی سیاسی به منظور تضمین بقای اجتماع را افزایش داد. این فرض تیلی که «دولت جنگ را پدید آورد و جنگ دولت را» بیشتر درباره نحوه شکلگیری دولت در اروپای مدرن گفته شده بود اما رقابت نظامی در جاهای دیگری مثل چین باستان نیز زمینهساز شکلگیری حکومتهای مدرن شد. از همان زمانی که در چین باستان و در زمان سلسله ژو ثبت تاریخ آغاز شد، خشونت اصلیترین عامل دولتسازی و مدرنیزاسیون دولت بوده است. دیدیم که رقابت نظامی در وادار کردن فرانسه، پروس و ژاپن به تاسیس بوروکراسیهای مدرن در شرایط مطلقگرایانه نقش بسیار مهمی داشت. شکست نظامی مفتضحانه بریتانیا در جنگ کریمه اهمیت زیادی در تصویب اصلاحات نورکوت - ترویلیان ایفا کرد و یکی از دلایل اصلی گسترش دامنه اختیارات دولت آمریکا ملاحظات امنیت ملی طی دو جنگ جهانی، جنگ سرد و دوران موسوم به جنگ علیه تروریسم بود. برعکس، کمبود جنگهای بینادولتی در آمریکای لاتین از دلایل ضعف نسبی دولتها در این منطقه است.
نقش خشونت در ایجاد نظم سیاسی ممکن است متناقضنما به نظر برسد، زیرا نظم سیاسی در مرحله نخست وجود یافته است تا بر معضل خشونت غلبه کند اما هیچ یک از نظمهای سیاسی به صورت دائمی قادر به غلبه بر مشکل خشونت نبودهاند؛ آنها صرفا سازمان خشونت را به سطوح بالاتر میراندند. در دنیای کنونی، قدرت دولتی میتواند امنیت و صلح را برای افراد در جوامعی که گاه به بیش از یک میلیارد جمعیت دارند تأمین کند اما همین دولتها همچنان قادر به سازماندهی خشونت بسیار ویرانگر بین خود هستند، و آنها هرگز قادر به برقراری کامل نظم داخلی نیستند.
رقابت خارجی تنها شیوهای نیست که خشونت یا تهدید به خشونت با آن زمینه نهادسازی سیاسی را فراهم کرده است. خشونت معمولا لازمه غلبه بر تصلب نهادی و زوال سیاسی است. زوال زمانی روی میدهد که متصدیان قدرت موقعیت خود را در نظام سیاسی مستحکم کرده مانع از تغییرات نهادی شوند. در اغلب موارد این بازیگران به حدی قدرتمندند که تنها با توسل به خشونت میتوان آنها را حذف کرد. این نکته درباره کارمندانی که در دوران رژیمکهن در فرانسه مقام خرید و فروش میکردند صادق بود و تنها انقلاب توانست آنها را از موقعیتشان دور کند. دیگر الیگارشیهای زمیندار قدرتمند - یونکرها در دوره پروس و طبقه ملاکان در چین و روسیه - تنها با جنگ و انقلاب جایگاه خود را از دست دادند. طبقه زمیندار ژاپن، کره جنوبی و تایوان به اتکاء قدرت نظامی آمریکا بود که مجبور شدند دارائیهایشان را واگذار کنند. در موارد دیگر این غیر نخبگان بودند که مانع از تغییرات منجر به مدرنیزاسیون میشدند. برینگتون مور خاطرنشان می کند تجاری شدن کشاورزی در انگلستان در زمان جنبش پارلمانی یکپارچهسازی اراضی، که لازمه ایجاد یک نظام سرمایهدارانه زمینداری به حساب میآمد، مستلزم انقلابی کُند بود که در آن روستائیان با زور از زمینهای کشاورزی خانوادگی اجدادی بیرون رانده شدند.
آخرین جنبهای که کاربرد خشونت یا تهدید به خشونت در روند توسعه سیاسی اهمیت دارد شکل دادن به هویتهای ملی است، هویتهایی که غالبا در دولتسازی موفق و به صورت کلیتر ایجاد نظم سیاسی نقش بسیار با اهمیتی دارند. این فکر که مرزهای سرزمینی باید نمایانگر واحدهای فرهنگی باشد ترسیم مجدد مرزها یا حذف فیزیکی برخی گروههای جمعیتی را الزامی میکرد و هیچیک از این دو بدون توسل جدی به خشونت انجامپذیر نبود. حتی در جاهایی مثل تانزانیا و اندونزی که هویتهای ملی تعمدا به گونهای طراحی شده بودند که غیرقومی و فراگیر باشند، ایجاد یک زبان واحد ملی و روایتهای یکسانی از ملیت استفاده از شیوههای سیاسی اقتدارگرایانه را الزام میکرد. همین طور در اروپا، لیبرال دموکراسیهای موفق نیمهدوم قرن بیستم همگی محصول روند ملتسازی خشونتبار قرنهای گذشته بودند.
خوشبختانه رقابت نظامی تنها راه ایجاد دولت مدرن نیست. ایالات متحده و بریتانیا با آنکه در پاسخ به نیازهای امنیت ملی دولتهای متکی به بوروکراسی ایجاد کردند اما اصلاحات ادارات دولتی در هر دو کشور در زمان صلح و با ظهور ائتلافهای حامی اصلاحات به انجام رسید اما این ائتلافها اغلب شامل گروههای اجتماعی جدیدی بود که منافع چندانی در نظام سیاسی حامیپرور قدیمی نداشتند.
پاراگراف بالا را دوباره بخوانید: اصلاحات در زمان صلح (دستکم در آمریکا و بریتانیا) از "ائتلاف" گروههای اجتماعی که در نظام حامیپرور («امتیاز میدهم، هوادار باش و رأی بده») منافع چندانی نداشتند، میسر شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر