سلام
چقدر دوری خب؛ ... همین "ب" بسمالله چشمهایم تر شد؛ دلم گرفت.
خیلی زیاد دلم میگیرد این روزها؛ از خودم، از همه، از دار دنیا، از این همه "کوچهگردیهای حرص". یادت که هست چقدر زودرنج بودم، چقدر زود بیحال و ناتوان و زمینگیر میشدم. این روزها به خصوص پشت پرگویی و ورّاجیهایم مخفی شدهام. شعبدهبازی شدهام، یا شاید دلقکی که توی یک دایره بسته توپها را از این دست پرت میکند به آن یکی و همین طور ادامه میدهد و گاهی توپها را بیشتر میکند. کلمهها را از این جا پرت میکنم آنجا و از آنجا به جای دیگر؛ و کلمات بیشتر یعنی همین ورّاجی این روزهای من.
مادر خوب من! داغ نبودنات سرد نشد. فردا با خودم قرار گذاشتهام تنها سر مزارت بیایم؛ در شانزدهمین سالی که خانه خالی از نور توست. بعد از تو ما از هم پاشیدیم؛ من از همه بیشتر انگار؛ از خودم پاشیدم. هیچ گل و گلابی اما در کار نیست. خیال میکنم اگر برگردی من چقدر تو را خواهم بوسید؛ آن پیشانی تبدارت را، خواهم بویید آن موهای بلند سفیدت را. یادت خواهم آورد که چه زود رفتی. یادت خواهم آورد که فردای رفتنات چادرت را که چند تار مویات روی آن مانده بود، چقدر از من اشک و فغان به یادگار برد. به تو خواهم گفت که چه چیزی رنج مدامام شده. خواهمت خواست دعایم کنی. بنشینی و حرف بزنیم؛ از قدیم. من از همه این شانزده سال بگویم که به قدر خیلی بیشترش به زوال رفتم. به رضایتی که نبود رسیدم. از سقف کوتاه آسمان، از راه دراز "آرام" ... گاهی به نسیمی بنواز؛ مثل آن حرف در خواب مهرماه 7 سال قبل که گفتی: «حالات بهتر خواهد شد» و شد ولی عمر پروانه داشت آن حال خوب.
فردا پیش تو و "حاج آقا" خواهم آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر