۱۳۹۹ تیر ۲۲, یکشنبه

-

تازه خوابم برده بود؛ خواب دیدم دو چشمانم، بزرگ، از بالا، روی حیاط خانه پلاک 11 کوچه گرایلوست؛ عین چشم‌های خدا در فیلم "مصائب مسیح" که از بالا مصلوب شدن مسیح را به تماشا نشسته بود و بعد، قطره اشکی بود که از آسمان چکید ... انگاری شهریور سال 64 بود، 35 سال قبل، همان روزی که  از خانه پلاک 11 کوچه گرایلو اسباب‌کشی کردیم به پلاک 47 خیابان باهنر. من ده ساله بودم. درخت‌های آن خانه پردرخت ِ پر سایه، آن روز که ما برای همیشه از آن خانه رفتیم، هنوز سبز بودند. مادر بعد از همه از کنار درخت‌ها رد شد، پله‌ها را بالا رفت و در را پشت سر بست. من آن بالا دلم تنگ شد، برای مادر، برای آن خانه، برای خودم، برای خودم و برای خودم. با صدای ناله خودم از خواب پریدم. چشم‌های من بالای آن خانه چه می‌کرد؟ هیچ وقت چشم‌های من جای چشم‌های خدا نبود. چرا گریه چنان سریع دویده بود توی چشم‌هایم، توی دماغم، توی گلویم؟ ... شب دوباره از خواب پریده بودم؛ این بار از صدای رعد و برق و باران "تیر"ماهی. انگار قرار بود آرام ِ دیشب به هم ریخته باشد، برای خیلی‌ها و برای گندم‌های درو شده که باران تابستان، مرگ است برای‌شان ... لابد از صدای باران بود که تا صبح خواب شنای در آب زلال دیده بودم؛ مادر خندیده بود. من خوشحال شده بودم. چشم‌هایم بزرگ نبود. مثل همینی بود که هست. من دلم ولی باز تنگ شده بود. زل زده بودم به سقف. ابرهای دیشب رفته بودند. کدام اشک ِ از آسمان آمده‌ی دیشب، مال من بود، برای من بود؟ کدام گندم گریه کرده بود دیشب؟ ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر