انگاری عصر
قطعیت تمام شده؛ خیلی از خبرها جوانمرگ میشوند، بعضی حتی سرِ زا و توی گهواره میمیرند؛
تبدیل به دروغ میشوند، تبدیل به "کهنه". یاد ندارم در هیچ دورهای این
همه کم خبر خوانده و دیده و شنیده باشم؛ پرهیز دارم. انگاری دوران قطعیت تمام شده،
دورانی که یک خبر "درست" بود و "درست" باقی میماند. بعد از
یک سال از اینستاگرام دلزده شدهام. از تلگرام هم خیلی پیشتر. شاید اگر اقتضاء کار
نبود، تلگرام را فرستاده بودم توی سطل زباله. از این همه "بیهوده" کلافه
میشوم؛ از این همه "خالی". دستم به نوشتن نمیرود. یک ماه بیشتر است که
میخواهم درباره "کرونا" بنویسم؛ مفصل و جذاب بنویسم. نشد. نمیشود. یک یادداشت
کوتاهی نوشتم به بهانه یک مسابقه، فرستادم برای ایرنا. بعد گذاشتماش توی وبلاگ و
کانال. همین چند روز قبلتر دستم رفته بود که "شین" را
"دیلیت" کنم؛ بکُشم، خالی کنم شانهام را از بار 2900 نفری که میخواهند
در "شین" چیز قابلی بخوانند و صاحب، چیزی در چنته ندارد. باز شدهام عین
"محمود" در "درخت گلابی"؛ تهی، حیران، مستاصل. توییتر عین یک
پنجره؛ گاهی شمعی میگیرم پشت شیشه که برخی بدانند "زندهام"، این سوی
دیوارهای بلندم هنوز. جوان همسایه یک هارد فیلم آورده از فیلمهای دهه 30 میلادی و
قبل تا همین فیلمهای ده سال پیش. بعضی را دیدم. از "سینهفیلم" هم چند
تایی فیلم دیدم. دلم رهایی میخواهد؛ فریاد علیه دروغ، مثل "لویاتان"
(نهنگ). گاهی اما تنبلی را در آغوش میگیرم؛ دوست دارم فقط فیلم هیجانی و پلیسی و
جاسوسی ببینم. به در و دیوار زمان میزنم خودم را. دوباره موهای سرم را از ته
تراشیدهام؛ عین 7 سال قبل که بسیار اندوهگین بودم در جاریِ زندگی. قراردادم با
فرهنگان آخر اسفند تمام شده؛ در دوران آلودگی هم که تجمعها ممنوع شده، من کاری
ندارم در فرهنگان که به انجاماش برسانم. احتمالا حتی بعد از کرونا هم نخواهم دوباره
با آنها همکاری کنم. چیزهایی در درون فرهنگان روانم را خراش داده. امیدوارم این
تجربه کار فرهنگی بزرگ، ریشه بگیرد. علاقه و پتانسیل خوبی برای رخدادهای فرهنگی هست.
سالها قبل دوبار خواسته بودم "برادران کارامازوف" داستایوفسکی را
بخوانم؛ نتوانسته بودم. دلم را در همان سی-چهل صفحه اول زده بود. اما از ده روز
پیش که دوباره خواندناش را شروع کردم، خیلی خوشم آمده؛ انگار این همان کتاب قبلی
نیست! از مصطفی ملکیان عزیز هم خواندن جلد دوم "در رهگذار باد و نگهبان
لاله" را زیر دست دارم؛ خوب است. "غریبهها و پسرک بومی" (احمد
محمود) و "کمبود" (ترجمه حسین علیجانیرنانی)،
"زنی از مصر" (خاطرات همسر انور سادات) را این طرف سال تمام کردم،
"فرار" (آلیس مونرو) را برای چندمین بار نتوانستم پیش بروم و کنار
گذاشتم همچنان که "ارمغان آسمان" (حسنزاده آملی) را. کار شرکت هم شروع
شده؛ شیفتی یا دورکاری یا مرخصی اجباری؛ تلفیقی از این هر سه. تعطیلی مدارس و دانشگاهها
و رستورانها را ندید بگیریم، همه چیز به روال سابق برگشته. اقتصاد جهان زیر ضرب
است، حال اقتصاد ویران ایران که جای خود دارد؛ بسیار نگرانم. با خودم فکر میکنم
نکند کار آن آمریکاییهایی که تا خبر کرونا آمد رفتند و در صف خرید اسلحه ایستادند،
درستترین کار بوده باشد؟ ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر