۱۳۹۷ اسفند ۲۵, شنبه

حفره وسط سینه



«زندگیم طومار درازی از خطاهاییه که مرتکب شدم. می‌دونم این کار اشتباهه، غلطه، به ضررمه، اما دقیقا همین کار رو می‌کنم. می‌دونم باید دهنمو ببندم و خیلی چیزا رو نگم. اما می‌گم. دست خودم نیست. مثلا می‌دونستم پاریس جای من نیست. با این همه اومدم. به خودم می‌گم، احمق، مگه مرض داشتی؟ باور کنین من به خودم رحم نمی‌کنم. یه‌ریز خودمو سرزنش می‌کنم. همین الان، پیش پای شما، از قنادی سر راه سه‌تا نون‌خامه‌ای خریدم و هر سه تا رو بلعیدم، درحالی که مرض قند دارم. تا خرخره صبحانه خورده بودم، اما گرسنه‌م بود. گرسنگی کاذب. دلم شور می‌زد. برای چی؟ نمی‌دونم. حس می‌کنم وسط سینه‌م یه حفره‌ست. باید یه چیزی بخورم. فکر می‌کنم می‌تونم این حفره رو با نون‌خامه‌ای یا با انواع ساندویچ‌ها پر کنم. نخیر. نمی‌شه. یه ساعت بعد گرسنه‌م. ببخشین سَرِ تونو درد آوردم. اما مطمئنم شما می‌فهمین. شما رو که دیدم، به خودم گفتم این خانوم هم مثل منه. وسط سینه‌ش به حفره‌ست. حفره تنهایی. یه نگاه به اطراف بندازین. ببینین، اون خانوم پیر یه پیتزا سفارش داده قد كله‌اش. برای چی؟ برای این که تنهاست. می‌خواد حفره وسط سینه‌شو پر کنه. تازگی ایران بودین؟ تشریف ببرین ببینین اونجا چه خبره. چه حفره‌هایی و چه بخوربخوری. باز نتونستم جلوی زبونمو بگیرم.»

📚 بازگشت | گلی ترقی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر