یادداشت مهمان
این یادداشت به قلم
حمیدرضا نیتی
... (فیلم) فروشنده با عصبانیت و دادوفریاد، تئاتر
وحشتناک بزرگی به نام ایران را نشان میدهد که پشتصحنهی آن به نحو دردناکی وحشتناکتر
از روی صحنه است. تئاتری که روی صحنه همان داستان پشتصحنه است و نقشهای روی صحنه
در پشتصحنه زندگی میشوند. تنها چیزی که عوض میشود لباس است و چهره؛ و از همین رو
شخصیتهای داستان فروشنده نقشهایی بیش نیستند.
با این اوصاف نیازی نیست دوربین به خلوت رعنای فروشنده برود
تا ازهمپاشیدگی روانی او پس از تجاوز را به ما نشان بدهد، دوربین قرار است به خلوت
نقش او، زن ایرانی، سرک بکشد و هر زن ایرانی، به معنای واقعی کلمه رعناست؛ زن زیبا
اما ابله و سست و ضعیف (لغتنامه دهخدا)؛ مثل صنم، مثل آن همسر پیرمرد متجاوز، حتی
مثل الی که غرق شد. راستی مگر زن ایرانی در برابر تعرض واکنشی غیر از واکنش رعنا وار
از خود نشان میدهد؛ و چه انتخاب درستی است ترانه علیدوستی برای نشان دادن یک چنین
ازهمپاشیدگی تاریخی و اجتماعی رعنا (زن ایرانی).
همینطور نیازی نیست که دوربین فرایند گاو شدن عمادِ فروشنده
را نشان دهد. بلکه باید بتواند فرایند گاو شدن هر عمادی را نمایش دهد. مردی که به نادرستی
ستون و تکیهگاه خانواده (عماد) نامیده شده، اما نه ستون است و نه تکیهگاه. در فروشنده
همه مردها فروشندهاند؛ بنابراین روند گاو شدن عماد را باید در همهی مردهای فروشنده
دید. کارگردان عماد را تکهتکه میکند و در چند کاراکتر به من نشانش میدهد. من تکهای
از عماد را در آن شاگرد دبیرستانی که موبایلش چک شد، دیدم، تکهای از او را در جوان
نامزد کرده صاحب وانت، تکهای در خودش، کمی در کارگردان تئاتر و بالاخره بخشی در همان
پیرمرد متجاوز. آیا از این بهتر میشد به زیرپوست عماد (مرد ایرانی) رفت؟ آیا از این
زیباتر میشد فرایند طولانی اما حتمی گاو شدن (مسخ شدن) را نشان داد؟ مسخشدگی همگانی
که بهتدریج طعمه خود را قربانی میکند.
تکرار میکنم که فروشنده اگر هم بخواهد نمیتواند به حریم خصوصی
شخصیتهایش نزدیک شود، زیرا به طریق اولی، درجایی که مردمان مسخ شدهاند، سخن از حریم
خصوصی گزافهگویی است. در چنین جایی «خود» ی که توقع داریم هنر وارد مرزهایش شده، آن
را به ما نشان دهد با صاحبانش سخت بیگانه شده است. ازخودبیگانه وقتی از خود و درونش
سخن میگوید، حرفهایش شبیه قصههای رقتباری است که عجوزهای نازا درباره نوزاد گمکردهاش
میبافد. شبیه مشد حسن، شبیه ویلی. یک لالمانی کمیک که نسخهی همگانی آن، تنه به تنه
تراژدی میزند. این همان پشتصحنهای است که به نحو دردناکی از روی صحنه وحشتناکتر
است.
مخلص، فروشنده میکوشد نشان دهد در جایی مثل ایران مسخشدگی
همگانی رخداده و مردها و زنها چنان از خودهای متنوعشان بیگانه و دور شده و نقشهای واحد گرفتهاند که هنرمند وقتی به آنها
نزدیک میشود، بیش از آن نقشها را نمیتواند نشان دهد. من فکر میکنم فروشنده در این
کار موفق بوده. او عماد و رعنای ایرانی را بهخوبی به من نشان داد، همان لباسی که بر
تن هر زن و مرد ایرانی دوخته میشود. نیازی نیست که بگویم تاروپود آن را هم نشان داد،
یعنی همان چهارچوبهای خردکننده و بیاحساس سرمایهداری.
و نکته خوبترینِ فیلم آنکه، همهی بازیگران تئاتر فروشنده،
ما به ازای بیرونی دارند؛ ویلی، لیندا، هاوارد و فاحشه. همهی مابهازاها را میبینیم
بهجز فاحشه تئاتر. مابهازای بیرونی او نامش آهو است اما تا آخر فیلم او را نمیبینم.
جالب است که تنها کسی که من در فروشنده به دنیای درونش نزدیکتر شدم همو است که ندیدمش؛
آهو! همان فاحشه. فروشنده با این نشان ندادن، نشانمان میدهد که تنها باخودآشناترین
افراد جامعه ما فاحشهها هستند. همانها که لباسی متفاوت بر تن دارند. رعنا نیستند
و آهو هستند. آنها هم فروشندهاند، با این تفاوت که ایشان جسمشان را میفروشند و ما
خودمان را.
من هیچگاه زبانآوری هنرمند را نتوانستم بپذیرم. آخر چگونه
فرصتی برای این کار پیدا میکند هنرمند؟ با کدام مرکب میتواند از سرزمین خود خارج
شود، به سرزمینهای دیگر سرک بکشد و با کدام زبان میتواند به زبانهای دیگر سخن بگوید.
فروشنده همهی این کارها را میکند و همین بیزارم میکند از آن. من آن دیدگاهی را که
هنرمند و هنر را از رسالتپیشگی جدا میکند بیشتر دوست دارم. درواقع مشکل من با رویکرد
فرهادی به هنر است. همان مشکلی که بلاتشبیه با پیکاسو دارم و با مودیلیانی ندارم. من
ژانِ مودیلیانی و جیغ مونه را هنر میدانم و گرونیکای پیکاسو را نه. گرچه معترفم که
اگر کلکسیونر بودم گرونیکا را میخریدم. سرمایهگذاری! بهتری است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر