۱۳۹۵ تیر ۲۰, یکشنبه

زمان


* دیشب مهران مدیری به کامبیز دیرباز (در "دور همی") می‌گفت: از یک سنی به بعد، زمان طور خاصی می‌گذره ... همون "ساعت خوش"ی که می‌گی، مال سال 73 بود؛ میشه چقدر؟ ... 22 سال!
.
* درباره سال‌های بندرعباس بودنم پرسیده بود ... گفته بود: من هم سربازی رو بندر بودم؛ بیست سال قبل؛ سال 64 ... گفتم: عباس‌‌آقا! سی سال ... یک لحظه ساکت شد. چشم‌هایش بفهمی نفهمی گرد شد ... گفت: آره! سی سال ...
.
* اولین مرگ نزدیکی که تجربه کردم، مرگ مادربزرگ بود. تازه سه هفته بود که مدرسه می‌رفتم. شب همه توی یک اتاق خوابیده بودیم. صبح نشده با سر و صدا از خواب بیدار شدم. دیدم توی اتاق بغلی‌ هستم نه اتاقی که در آن خوابیده بودیم. بغلم کرده و آورده بودند این یکی اتاق ... مادر بزرگ توی خواب، از دنیا رفته بود. صدای مادر از فرط گریه، گرفته بود ... 35 سال قبل.
.
* راه رفته بودم، حالم خوب نبود. روی نیمکت پیاده‌رو نشسته بودم. سرم پایین بود. کسی رد شدنی سلام کرد. سرم را بلند کردم. پسرخاله بود. با همسر و دو فرزندش. آمده بودند پیاده‌روی. مرا به بچه‌هایش معرفی می‌کرد ... می‌گفت: ما با هم بزرگ شدیم؛ خیلی هم‌بازی بودیم ... از وقتی از آلمان برگشته، و از مدتی قبل‌تر از آن هم، نشده که مفصل بنشینیم و حرف بزنیم ... راست می‌گفت خب! تیم فوتبالی داشتیم؛ اسم تیم‌مان "جاوید" بود، سر اسباب‌کشی به خانه نوی پدری هم، چقدر بهمان خوش گذشته بود ... 31 سال قبل.
.
* دیروز برای کاری اداری رفته بودم جایی. مرد جوان تا رفت پرونده مرا بیاورد، با خودنویسم چیزهایی توی سررسیدم می‌نوشتم. آمد و گفت: شما همیشه سبز می‌نویسید؟ مکث کردم؛ من همیشه سبز ننوشته‌ام ... پرونده را نشانم داد؛ درخواستم را با خودنویس سبز نوشته بودم؛ یادم رفته بود ... 13 سال قبل.
.
* گفتم بیایید برای سالگرد فوت مرحوم شرفی، مدیر دبیرستان‌مان، دور هم جمع شویم. نشد ... اسفندی که گذشت، 10 سال گذشت.
.
* برای امسال، سر ِ کار، تقویم رو میزی نگرفتم. گفتم من همه نوشتنی‌‌ها را توی سررسیدم می‌نویسم؛ لازم ندارم. همان تقویم رومیزی سال قبل روی میز هست برای کندن برگه‌هایش برای یادداشت ... پنجره باز بود؛ باد زده بود صفحات تقویم ورق خورده بود و ورق خورده بود. به روز تولدم در تقویم پارسال که رسیده بود، دیگر ورق نخورده بود. همین چند هفته پیش بود ... جا خورده بودم. هیچ بادی زمان را به عقب نمی‌برد که.
.
* همراه جمعی رفته بودم دیدن آیت‌الله شیخ محمد شجاعی. عید مبعث بود به گمانم. بیست و چند سال قبل. بعضی سوال می‌پرسیدند ... کسی از "زمان" پرسید. یادم هست گفت: "زمان" از عالم بالاست ... آیت‌الله شجاعی هم سال قبل از دنیا رفت؛ روحش شاد.
.

   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر