وقت غروب، خورشید قرار بود برای بار چند میلیونُم پشت کوهی
در دور گم شود. آن دقیقه آخر، گردی خورشید با سرعتی که نمیشود در طول روز حساش
کرد، از خط افق عبور کرد؛ ما در شرق تاریک شدیم، جایی در غرب روشن. در قبیله ابرها
که رو به شرق بودند، درست خلاف جهت رفتن خورشید، انگار ابری دستاش را بالا آورده
بود برای خداحافظی از او. خورشید رفته بود اما دست بالاآمده و ماندهی ابر، روشن و
نارنجی بود از نوری که آن ستاره آتشین حتی بعد از رد شدن از خط افق، برای او میفرستاد.
کسی چه میداند؛ آن ابر شاید اجتماع قطرات بخار شده در گوشهای
دور از اقیانوسی بزرگ بود که جایی در آسمان بالای سر ما به یکدیگر رسیده بودند و
حالا خواسته بودند با دلیل "آسمانی" شدنشان، خورشید، خداحافظی کنند در
لحظهای که حکم آمده بود یکدیگر را گم کنند.
...و غروب، غروب جمعه بود؛ همین جمعهای که گذشت.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر