راستی چرا؟
**
نمیدانم
چرا فکر میکنم در غروبی بارانی میآیی یا در شبی برفی
چتر و ترس را در گوشه اتاق میگذاری داودیها را در گلدان
و لبخندزنان مینشینی که بگویی:
تو را از صدایت میشناسم ... اینها را از سکوتشان
تلفن چه خاصیتها که ندارد!
.
ساعتی بعد
رو به رویم نشستهای
نگاهت را از لبه فنجان بر نمیداری و میگذاری تا بفهمم که به فکر رفتنی
.
راستی
چرا نه باران میآید
نه برف؟
.
.
مسعود احمدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر