عکس صفحه اول روزنامه را نگاه میکنم و یاد همان حرفی میافتم
که بارها اینجا و آنجا گفتهام؛ مثل یک کشف(!)؛ «به تعداد آدمهای روی زمین میشود
داستان زندگی "نوشت" ولی داستان خیلیها، خواندن ندارد» ... و انگار داستان
مامور تشریفات ایتالیایی، در مراسم استقبال از روحانی در رم، از همین قماش باشد.
او را کسی نمیبیند؛ شاید چنین، از تصادف، برای سوژه عکس عکاسی و روزنامهای مناسب
باشد؛ همین. مثل او بسیارند؛ آدمهایی که ابزار تزییناند، فرش راهاند و شاید درختی
که باید سایه داشته باشند؛ به همین سادگی، به همین بیرحمی ... بعد، از قضا
یادداشتی میخوانم که بر صدر آن از بوریس پاسترناک (شاعر و نویسنده روس که از
جمله، دکتر ژیواگو اثر اوست) نوشته: «ادبیات هنر کشف چیزهای فوقالعاده درباره آدمهای
عادی و بیان چیزهای فوقالعاده با کلماتی عادی است.» بعد انگار گرهی چند ده ساله
در ذهنم، از هم باز میشود ... حتما داستان زندگی آن مامور تشریفات ایتالیایی
خواندن دارد؛ کافیست ادبیات راهی به زندگی او باز کند برای خودش، کافیست "چیزهای
فوقالعاده" و "کلمات عادی" قرین هم شوند؛ کیمیا همین است ... دنیا،
بیادبیات چه مخوف و خستهکننده میشد؛ زندگیهای بسیاری گم میشد.
دیگر آن جمله را تکرار نخواهم کرد؛ زندگی همه باید "گوهری
خواندنی" داشته باشد!
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر